انجمن شعر مقاومت
قیمت : 10,000,000,000 تومان
بسم اللّه الرحمن الرحیم دفتر اول
این دفتر در دانش ما از فونت زر بهره گرفته است
ا ین دفتر شامل ا شعاری است که بعضی از آن ها در دوران
دبیرســتان سروده شده و از کیفیّت و محتوی همان دوران بهره گرفته
است بنا براین بدون این که نسبت به ویرایش آن اقدامی صورت گیرد
عینا در این دفتر آورده شده است
فونت این نوشته ها نیلوفر است
1در آسـمان شـهر مـا هنــوز یک ســتاره هست
2تو را می خواهمت ای آشـــنا بی هیچ منظوری
3تو اصــــلا"معنــی کوچ پرســـتو را نمی فهمی
4ای دل تو از این چرخ دل افگار چه دیدی
5ازدرگــه تـــو مـــا ســـر خــود بـازنگیریم
6در نیل بدان دلبرک تاتاری
7خون شد ز دست تو دل جا نا تو کن می آ ئی
8زدو چشـــم خویش امشب به خدا قسم بر آنم
9بنـده روز و شب دم از این واقعـیت می زنم
10از سـینه مــا همیشه خون می آ ید
11دلم به وعده هایت ای صنم رضا نمی شود
12هر که روزی به سرا پرده او راه یافت
13دختران مدرسه ما را پریشان کرده اند
14من باده به سـرحد جنون خوا هم زد
15یک عمری شــدم غرق در اشتباهی الهی
16طلب از لعل تو پر درد سربی
17بنده روز و شـب دم از ا ین واقــعیت می زنم
18نمی گیرد قرار از تب شبا نگه جسم تب دارم
19مرو که با همه سوز تو ســـاز خواهم کرد
20شب تا سحربدوزم چشــمم به درکه آئی
21به او گـفتم که آزارم نده امروز بـیمارم
22فدایت می شـــوم خیلی زیاد آن هم شـب جمعه
23دل، دیده به جز از رخ دلدار کشیده است
24گر چه این حــرف من فــرزانه آزادانه نیست
25به کشــتن می دهی ما را نگا را رحم بر ما کن
26این که یک گوشه این مام سرا وا رفته است
27گر پای گذاری تو به کاشانه ام امشب
28شب تاری بره دیدم جوانی کور بگرفـــته
29به قد پیچـید چادر را و افـتاد
30
31اوکه لبخند به لب چون دم عیسی دارد
32بس که بنشـستم غمین در انتظار آن نگاه
33بیـا صورت دهیم ای دلبرمحبوب کاری را
34باز هم یک دل بشــــکسته و مقداری ا شک
35تا دل خــود را به تار موی خـــوبان بسته ایم
36 به پای آن سیاه مو، چه عاشقانه سوختم
37بد ون وقفه می بارد ز دستانم پریشا نی
38
39او چــو در دام من افتاد خرابش کردم
40به مثل آب بی ریا و صاف و ساده بود
41من که تا صـبح به غرقاب گناهم هــر شب
42چون او ز در به هزاران فســون و ناز آید
43
44
45
46
47
48
49به گاه مدرســه رفـــتن گریست دخترکی49
50شبی هم سنگرم خــواهم که فارغ از غم دنیا
51به زنجیرش اگر انداخته است عمری هوس ما را
52این که داری غمزه های مستمر یعنی که چه
53درا ین شب ها نگار ازخم چه می جانانه می ریزد
54چون درتماشای رخش شیرین بکام افتاده ام
55دوش با آن بت مهرو دو قدم فاصله بود
56در کوی نگار تا جنون باید رفت
57آن که اینجا روبرویت بی کفن خوابیده است
58
59الهی ، سیدی صـــاحب وجاهت
60
61
62
63
64
65از ســــینه مـــــا همیشه خون می آید
66شــبی دیدم ملا ئک شادی شــاهانه می کردند
67هـمان کسی که می دهـد مـرا شــفا دوای او
68من ای آغاز رویش داشتم یک انتظار از تو
69
70در منتظری ز بس نشاندند مـــرا
71همــه دیدند که با این ســرسودا زده ام
72ز هجرت می کنم نفرین ز اعماق دلم هر دم
73صنما وه که چه خـوبی و با لطف وصـفائی
74بت آرام جان نازنینی
75
76ا ینقـدر در چشم فرزندان خود خوارم چو خار
77اگر گفتی که چشـم از دوریت تر کرده ام هرگز
78ا ین شب صفتان که می گــــد ا زند مرا
79ز بس در هجـراو رخ را به اشگ دیده ام شســتم
80شنید م ابو حازم مـکّه ای
81باز از دست به مثل گل پرپر می رفت
82
83تا زدی داغ غمت بر دل و پیشــــانی من
84بیـا که مــن تو را همیشــه انتظــار می کشم
85امروز روز عید است ، ایام هم بهاری است
86
87
88خواهــم بنشینم به عزای دل و چشم
89قصــد آن دارم که از این هفته عیــّـاری کـنم
90دوست می دارم که روزی عشق دردل جا بگیرد
91مانده بود آن مه چو در زلفی پریشان معتکف
92سر چون که فدا گردد در راه فداکاری
93
94پیر زال مفلس و رنجور و غامه ای
95گر مرا از خانه ام آواره کردی خوب کردی
96زمستان درغمی رنجور و دلتــنگ
97مرا سرمست می سازد دمادم بوی دســتانت
98هم جامه و هم جان چو به یکبا ره دریدیم
99به باد طعـــــنه شــــبی را گرفت هم سحــری
100غبار ظلمت قیرین ز روی شب پرید بیا
1-
در دفتر غزل جدید
امیـد
در آسـمان شـهر مـا هنــوز یک ســتاره هست هــزار شـکر اگر که مـاه نیست ماهواره هست
اگر شــهاب مرده است در میان آســــما ن ولی هنوزاز این شهاب مرده یک شراره هست
هنوز هم به یمن دست های پر توانمـــان چه لحظـه های خوبی از برای استخاره هست
هنــوز هم در میان کرت های بـــاغ ز ندگی برای ا ین که گـل کنیم فرصــتی دو باره هست
در یچه هـا اگر چه بسته شد به روی ما ولی قبول کن کـه روزنـی برای یک نظاره هست
اگر نمی شود خرید خــانه ای قشــنگ را اطاق ساده ای بـرای رهــن یا اجــاره هست
اگر چه مـــانده ایم در میــــان اضطرارهـا کسی نوید می دهد که باز راه چــاره هست
به هر کسی که نا امید شــد در این بلم بگو میان بحر غصــه هــا هنــوز یک کناره هست
میـــان موج ها ا گر صــدا نمی رسد به کس در این رهــائی از بلا بسا که تختـه پاره هست
برای این که ما کمک شــویم با دو دست او بســـا که او در انتــظار ذره ای اشاره هست
-----------------------------------------------------------------
امیـد
در آسـمان شـهر مـا هنــوز یک ســتاره هست
هــزار شـکر اگر که مـاه نیست ماهواره هست
اگر شــهاب مرده است در میان آســــمان
ولی هنوزاز این شهاب مرده یک شراره هست
هنوز هم به یمن دست های پر توانمـــان
چه لحظـه های خوبی از برای استخاره هست
هنــوز هم در میان کرت های بـــاغ زندگی
برای ا ین که گـل کنیم فرصــتی دو باره هست
در یچه هـا اگر چه بسته شد به روی ما ولی
قبول کن کـه روزنـی برای یک نظاره هست
اگر نمی شود خرید خــانه ای قشــنگ را
اطاق ساده ای بـرای رهــن یا اجــاره هست
اگر چه مـــانده ایم در میــــان اضطرارهـا
کسی نوید می دهد که باز راه چــاره هست
به هر کسی که نا امید شــد در این بلم بگو
میان بحر غصــه هــا هنــوز یک کناره هست
میـــان موج ها ا گر صــدا نمی رسد به کس
در این رهــائی از بلا بسا که تختـه پاره هست
برای این که ما کمک شــویم با دو دست او
بســـا که او در انتــظار ذره ای اشاره هست
2-
در دفتر غزل جدید
درد مجبـــــوری
تو را می خواهمت ای آشـــنا بی هیچ منظوری توهم برطبق این خواهش مکن زین آشــنا دوری
مپوش از من رخ خودرا که می گویند مهرویان ندارند از وفور دلربائی تاب مستوری
نمی دا نم چه نامــردی از اوّل با ب کرد این را که برا هل جهـــان زیبنده باشــد دوری و نوری
نمی آئی ببــینی کز فراغت روزو شب عمری شرنگ تلخ می نوشـــــیده ام از درد مجبــوری
ز هجــران تو ا ز بس خــاطرم آزرده می گویم اما ن از درد مهجـوری امـان از درد مهجوری
بیــــآ پرسـاز جامم را که با دست تو می خواهم کنم بد مستی از شـــرب شــراب ناب انگــوری
به من جا می بده سکرآور و پرزور ومرد افکن که تا اندازدم فارغ ز خود در دام مخموری
به درمانم بکوش ازمـن مپرس آئین و دینم را که گبرم یا یهودی یا برهمن یا که آسـوری
فقــط لطف تو با عث گشــته تا من با بدی هایم کنم احساس آرامش در ا ین زندان منصوری
تو و ماه و شهاب و من از ا ین خوشتر نمیباشـد شــبی در خلوتی با بهــترین حالات مسـروری
3-
در دفتر شهدا و جنک
کوچ پرستو
تو ا صلا معنــی کوچ پرســـتو را نمی فهمی عروج بی ریا و ساده ا ورا نمی فهمی
تو قدر شوق پرواز پرستو بچه ای عاشق به سوی دشت های گرم از این کو را نمی فهمی
وداع یک مســــافر در هوائی سرد و طوفــانی که بر می تابد از این شـهرغم رو را نمی فهمی
تو راز دست بــــاد مست شبهائی که پی در پی نوازش می کند گل های شب بو را نمــی فهمی
تومی بندی به روی خویش درب حق شنفتن را از این رو ناله مرغــا ن حـقگو را نمی فهمی
به هنگامی که عطر لا له هـــا در باغ می پیچد وجود پیچـش پیــــــدار این بو را نمی فهمــی
از آن جائی که محرم نیستی با شـانه و گیسـو صــدای گفت و گوی شانه با مـو را نمی فهمی
بیا در رقص کوشش کن بفهمی راز هــا ورنه اشـــا رت هـــا ی پر ا ســــرا ر ابرو را نمی فهمی
شهــاب از عشق کم دم زن که حتّی ســرّ با دلبر کنار هم نشســتن بر لب جــو را نمی فهمی
هفتــه اوّل خــــرداد مــاه 1380
4-
در دفتر غز ل قدیم
برای ســـنگ مزارم
ای دل تو از این چرخ دل افگار چه دیدی جز ســرزنش و خواری و آزار چه دیدی
ای شمع که می سوختـــه ای از غم ایّـــا م جز سـوختن از دهــر جفا کـار چه دیدی
در مقدم خوبا ن شـــده پراز گل و ســنبل لیــکن تو به جز ســرزنش خـار چه دیدی
یاران زجفا جمــــله خوراندند تو را زهــر جز زهـــر ز هر یا ر جفا کار چه دیدی
مشتی زغمت جمله جهان را همگی سوخت بر دل که تو را مــاند ز خــروار چه دیدی
یک روز متــاع تو نیاندوخت شرائئ آخــــر تو از این کا ســده بازار چـه دیدی
عمر تو پی عید و زمســتان و خزان رفت از صیف و شــــتا و دی و آذار چه دیدی
صد سنگ به ناحق که تو را سینه بیافشرد بر ســینه از این ســنگ به مزّار چه دیدی
شاید که در این جا بشوی راحت از ایّـــآم در نیکی این درخط پر گـــــار چه دیدی
شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان
31 اردی بهشت 1366
5-
در دفتر غزل قدیم
انعام
ازدرگــه تـــو مـــا سر خــود بـازنگیریم بر خوبی رخســــارتو انباز نگیریم
با خنـــجر چشمان تو از پا ننشینیم تا جان دو صـــــد مرد هوســــبا ز نگیریم
درآمد نت تا به ســــحر چشم براهیم مـا چشم زتــو ای مـــه طنّــا ز نگیریم
عمریست که هم صحبت ما گشته ای شوخ ما چشم و دل از دامن هـــمراز نگیریم
بردی دل ود ین از کــف و مـا رخت نبند یم تا کـام دل از مـــهوش خود بـاز نگیریم
چون شیخ وشهاب عاقبت انعام خود ازتو جز وصلتت ای قا صــره نـا ز نگیریم
دوران ســــپاه دانش
6-
در دفتر رباعیات
رباعیـات
در نیـل بــــدان دلبـــــرک تاتا ری ای کاش ز دست مــا می آمد کاری
پرسد ز من ار، بوســه به صد جان بدهم گویمش به امّید وصالی آری
* * *
د ر دیده خویش آ ب می کرد م د وش حال خوش خود خراب میکردم دوش
د ر وقت وداع عکــــس لبخند تـو را در خــاطر خویش قا ب می کردم دوش
* * *
عمری شــــد و از صحنه برونیم هنوز سرگرم فسـانه و فســونیم هنــــوز
خوبان برســیدند به معشوقه و ما در بیـع و شـراء و چند و چونیم هنوز
* * *
کامم ز جفـــای تو شرنگ آلود است این از ا ثر گریه من مشـهــود است
خواهــم اگرا ز تو حاجتی می گو ئی هنگام بر آوردن حاجت زود است
7-
در دفتر غزل قدیم
عین پارسائی
خون شد ز دست تو دل جا نا تو کن می آئی آمد بهار و آن هم شـــد وقت آشــنائی
نا سازگار بودن زیبـنده نیست کاخر روزی شوی پشیمان در محضـر خدائی
در بین خوبرویان هرگز کســی ندیدم این قدر کرده باشــــد مثــل تو بی وفائی
من در علاج عشقت عمری است کنج عزلت خون می خـورم ز هجــران از درد بی دوائی
در عهد ما توان شد با گـل رخان زیبأ سرگرم کامرانی در عین پارسائی
زهدی که دا ئم از آن دم میـزنی ندارد امروز در میان خوبـان شهر جائی
فردای در قیامت پاسخ چگـونه داری بر این همـــه گناهان در محضرخـدائی
شاهان سزاست آرند ای شاه خوبرویان پیش تو دست خواهـــش در کسوت گدائی
وقت سحرشهابی را از وصال خود ده در واپسـین نفس ها از بند غم رهائی
6 مـــــــــرداد مـــاه 1380
8-
در دفتر غزلیات قدیم
نواده خـــــــــــان
زدو چشـــم خویش ا مشب به خدا قسم بر آنم که به را ه چون توئی تا دم صبح خون فشــانم
نکـــندکه دوست داری بشود چورود جیحون به ســـرا و آ ستا ن تودو چشــــم خون فشــانم
منــــمامـــرا مـذ مّت که تو عرضــه ای ندا ری بگـــــــذار تا نشــــــا نت بد هـــــــم که می توانم
به من از ســـــرِ کرامت بده ای صنم ا جـــازت که براین سرای نعمت دو سـه هفته ای بمانم
تو بیــا به خاطــــر این همه عزّ و فرّ وشوکت به اریکـــــه ســـــیادت چو شهــــــا ب بر نشانم
به کسی نگفتم این را که چقـــد ر سا ده هستم به کسی نگـــــویم این را که چنیــــنم و چنــــانم
ولی ارز من بخواهی که چه بودم وچه هستم من از این قبیـــــله هستم ز نواده هــا ی خــانم
چه عجیب تیغ تیزی تو به د ل فرو نمــــودی و نمــانده است چیزی که رســد به استخوانم
ســر سوزنی از آن را که نشـــان شــــــیخ دادی اگرت شــود میسـّـر بده ا ندکــــــــــی نشـــــانم
شــــادمانم
اواخـــر خـــرداد ماه 1387
9-
در دفتر غزل قدیم
خســـران برده
بنـده روز و شب دم ا ز ا ین وا قعـیت می زنم کا تشـــی ا فتـــــاده هنگــــــآ م درو در خــرمنم
عهد ه ای بر گردنم ا فتـــاده است و خواســتم تا به هــــر طوری شــــد آن را وا کنم از گردنم
درچنین حالیست کزدر مــا ندگی هنگام رحل مثـل مــادر مرده ای همــواره بر سر می زنم
سخت میکوشم که آن را دور گردا نم زخویش یا که با امـــــــدا د مهـــــروئی به دورش افکنم
دائمـــــا ورد زبـا نم روز و شب این بوده است ســــرد شـــد در کوره بی حــا صلی ها آهنــــم
آن قدر در آخـــــــر عمــــــری گنه دارم که شد پر ا ز ا ین گل هــای هرز بوســتان کش دا منم
گرشهاب ازمن بپرسی آنکه خسران برده کیست گویم آن ســـر خورده ا ز دین و از دنیا منـــــــم
اوا ئـــــــــــــــل تیـــــــر ماه 1387
10-
در دفتر ربا عیات قدیم
ر با عیــــــــــــــا ت
از ســـــــینه مــا همیشه خون می آ ید از کا ســــــه سـر بوی جـــنون می آید
ا فســــوس که در موقع پیـــری دید م دود است که از کنــــده برون می آید
11-در دفتر غزلیات
ا ســــــــتخا ره
دلم به وعده هـــایت ای صنـــــم رضا نمی شود رضــا به وعده هــــای خــالی از وفا نمی شـود
چــرا که وعده هــای تو مرا عـذاب می دهـــد به وعــده داد نت کــــه درد من دوا نمی شود
مدام خورده ام قسم به آن که دوست داری اش که قلب من بدون تو پــر از صــــــفا نمی شود
به ا ین نتیجه هــم رسیده ا م که درب سـینه ام برای هیــــــچ دلـــــبری به جز تو وا نمی شود
بیــــا ببین نگــــاه داغ و خســته ام دقـــــیقه ای برای باز گشـــــت تـــو ز ره جــــدا نمی شــود
به غـمزه ا دعـــــا کنی کــه عا شـقی ولی بدان که ا یـن دلیـــل بر ثبـــوت ا د عــــــــا نمی شود
همیشـه د ر تعجـــبم که حــاجت دلم چــــــــرا به رغــــــم نذ ر بی حســا ب من روا نمی شود
به خــــــا طر خدای خود بیـــــا و کار خیر کن یقین بدان که استخـــا ره ا ت گـــــنا نمی شود
و کــــآر تو به زعم مفــــــتی شهــــیر شهــــرما از ا ین که خــیر خواه من شـدی ریا نمی شود
بیـا بیـا که عشـق بی حســـا ب من بـــد و ن تو ز عمق یک دل شکســـــــته بر مـــلا نمی شود
12-
در دفتر غزلیات قدیم
بهره کـــــا مل
هـــــر که روزی به ســـــــرا پرده ا و راه یافت مژده ا ش با د که یک دولت بیــــــــــد ار یافت
نا ز آن مغبچه را هــــــرکه به صد جان بخرید و قت حـظ بردن از آن بهــــر ه بســیا ر یافت
هــر که بی چا نه به وی د ا د دلـش را آخــــــر فیض بی حـــدی از آن لعبــ ـت خّمــــا ر یافت
سا لها رفت ونشد یافت به صدکوشش وجهد آ ن چــــه دل د ر پـس عشــــرتکده یـــا ر یافت
خرم آ ن کـس که به خـــلوتگه ا و پنهــــــــا نی بهـــر ه ا ی کا مل از آن لعــــــل گهــر بار یافت
خــــانه ویرانه کن ای عاشق مخلص چه بســا در خـــــرابات تـــــوان گوهــــــر بســــیار یافت
او که زد چنگ به دامان وصا لش چو شهــاب جلوه ای شا خص از آن روضــــة الانوار یافت
20 خـــــــــــــرداد مـــاه 1381
13-
در دفتر هز لیات
دخـــترا ن مدرســـــه ما را پریشــــان کرده اند شهر را در مهر وآبان چون گلســتان کرده اند
عصرهـاچون میخوردبرتخته زنگ ایندختران کوچــه و بازار و برزن را چراغــــان کرده اند
هر طرف عطردل انگــیزی برد عقل وحواس این پریرویان هــوا را عنبـــر افشا ن کرده اند
لوطی مست گذر را با دو صد ا طـــــــوار ونا ز مثــل ایرج عاشق ومست وغزلخوان کرده اند
هــــر زمان کوتـــــاه گردد دامن این اهل درس تا زگی هــا یک وجب کوته ز دا مان کرده اند
د ر شــــگفتی می شود آ د م که زیر ســینه بند با چه اســــتادی دو تا نا رنج پنهــــا ن کرده اند
ملک دین و کیش و آ ئین را به یغـــما برده ا ند تازگی مـــا را بســـان محمود افغـــان کرده اند
کلـــــبه عشق شهـــا ب بذله گو را مدتی ا ست دخــترا ن شهــر ما با خــاک یکســان کرده اند
دوران دبیرستان
14-
در دفتر رباعیات
ربا عـــــــــیا ت
من باده به ســرحد جنون خوا هم زد با این دل غلطیده به خون خواهم زد
با این عمــــلم الـــــی الا بــــد پــــــا یم را بر کــــله بخت سـر نگون خوا هم زد
* * *
در چشــمه چشـم آب با یست نمـــود با یاد تو دل خـــراب با یســـت نمود
وز سرخی لعل لبت ای مهوش شوخ آ تش به دل شهـــا ب با یســـت نمود
* * *
آ نها که به خون خود و ضو بگرفتند از دست نگــــا رخود ســــبو بگرفتند
از باقی خــلق چون که پیشی جستند کام دل خویش مـــو به مـــو بگرفتند
* * *
بر چشم منِ خســته سواری ای اشگ در پهـــنه چهره بی قـراری ای اشگ
گوئــی که ز داغ لا لـه روئی ا مـــــروز صد هـــا خبر نگفتــه د اری ای اشگ
* * *
در میکـــده پا بست شـــدن مــا را بس ا ز جر عه می مسـت شدن ما را بس
با شـرب دو جرعه ای از آن باده ناب یک مــرتبه ا ز د ست شـدن ما را بس
14/ب غـــــروب پائیزی
فریاد باد
در درزهـــــآی پنجره
می رســـد به گوش
دست های پر ز لخته خون عروسان
در حجــله غمین پائیز
می خــزند کنا ر پیـــــاده رو
بوســـــه هــــا می زنند به آن هـــــا آب هــــا
آهســـــته می رمند
در مو ج و دور می شــوند
تیغه شهــــا ب وش خورشید
می تراود از لا بلا ی شــــاخه هـــا
می خورد به آ ب
می خورد به ســـــنگ
چشم من همی یک جفت زا غ را
که دور می شوند
دنبا ل می کند
پوســته هـــای پر تقال و سیب و پیــــــاز
همــــــــــراه با چغـــــــاله هــا ی ذرت آغشته با لجن
همراه با خورده هـــــآ ی نا ن و پنیر و پیا ز
یک لحظه از دو چشم پر اشگم نمی شــوند نهــان
در قال وقیل مردم و در ازدحام هــا
فــریاد پیر با قالا فروش
می رسد به گوش
قدری برو جلو
مردی نشسته و سیراب می پزد
مـــلا علی هنو ز مثل بچه هـــا ست
با ریش توپی اش
سرگرم با زی
با مهر ه های خویش می شود
در دست پر چروک و نحیفش چر ا
قیطان ز بهر پس و پیش مهره هــــا
آهســـته تا ب می خورد
او فکــــر نا ن و آب زن و بچه است هنوز
او فکــر آب و نان زن و بچه است هنوز
ســــــآ ل 1353 ســـــــپاهی دانش
15-
در دفتر غزلیات قدیم
ا لهــــــــی ا لهـــــــــی
یک عمــــری شــد م غرق در ا شـــتبا هی الهی ولیکن پشــــــیما نم اکنــــــــون ا لهـــــی ا لهــــی
درعهـــد جــوانی به کـــــامـم نشد زند گــــا نی که ســــازم ز خــود کودکی ســر به راهی الهی
نه کس را ز کردار خود شاد کردم که نا مــــــم بمـــــا نــد ز بعـــد فنـــــا و تبـــــــــــــــا هی الهی
به خوان جوانی نیا ندختــــــه ام چون ثـــوابی هم اگنون بســــــا طم تهی هست ا ز آهی الهی
قیــــــــــا س ار بر آید میـــان گنــــــــاه و تن من گنــــآ هم به تن هم چـــو کو هی به کا هی الهی
ز شب تا سحر ا شگ ریزم به دامن ز حسرت به دامــــــــا ن پر زرق و ریب و گنـــا هی الهی
ولی شــــرم دارم شهــــــا با که گویم به بــا رش تو گــــردا ن ســــپهرم بـــــه مـــــــــــا هی الهی
تابســــــــــــتان هزار وسیــصد و پنجاه و چهار شمسی
16-
در دفتر ربا عیات
دو بیتی هـــآ
طلب از لعـــــل تو پر درد ســــــربی مــــدا م ا صــــرار کردن بی اثــــربی
طلب کردن ز من خوب است امّـــا کرامت ا ز تو هــــــم زیبــــنده تر بی
* * *
شب و روزم ز عشقت چشـــم تربی خوراکم دائمــــأ خون جـــــــــگر بی
به درگـــــاه تو هرشــب گریه کردن مــــد ا و م تا ســــحر گه بی ا ثر بی
* * *
دلی ازعشقت ای مه چــــــاک دارم د مــــــــــادم دیده ای نمـــــنا ک دارم
برای اینــــــــــکه دل آرا م گــــــــــیرد ســــــری بر سجــــده گاه خاک دارم
* * *
غم عشق تو ا ی مهـــپا ره کم نیست غمی جز دوریت در سینه ام نیست
خــــد ا د ا ند که حـا جـا ت لب من ز لب هـــای بســان قند تو کم نیست
اواسط خـــــرداد مــاه 1380
17-
در دفتر غزلیات قدیم
ا عــــترا ف
بنده روز و شـب دم از این واقــعیت می زنم کـاتشی ا فـــــــتا ده هـــــنگا م درو در خـرمـــــنم
عهـــده ای بر گردنم ا فتا ده ا ست و خوا ســــتم تا بـه هـــر طوری شـــد آ ن را وا کنم ا ز گــــردنم
در چنین حالی است کز در ماندگی هنگام رحل مثــــل مادر مــــرده ای هــمواره بـر سر می زنم
سخت میکوشم که آ ن را دو ر گردا نم ز خویش یا کـــه با ا مـــد ا د پری روئی به دورش ا فکــــنم
دا ئما ورد زبا نم صـــبح و شب ا ین بود ه ا ست سرد شــــد در کـوره بی حا صــــلی هـــا آ هـــــنم
آن قـــدر در آخر عـــمری گـــــــنه دارم که شــــد پر از ا ین گل هـــای هرز بوستا ن کش دا مــــــنم
گرشهاب از من بپرسی آنکه خسران برده کیست گویم آن ســـر خورده ا ز دین و ا ز د نـــــیا مــــنم
اوائل تـــــیر مــــآه 1387
18-
در دفتر غزل قدیم
پــــادا ش
نمی گیرد قرار از تب شبا نگه جسم تب دارم عجب سوزو تبی درظلمت هرنیمه شب دارم
ز سوز دو تب نیا سایم که تا در محضر دلـــبر بگویم کز غم و صلش هزاران جان به لب دارم
ا لهی ، ربــــنا گویم که فـیضم بخشد از فضلش که چون غمدیده ها پیو.سته برلب نام رب دارم
یک عمری در شکیبا ئی به ا میدش بسر بردم که بینم یوسف وخود را و زین صبرم عجب دارم
چو مرغ حق کنم زفرط نا له تا وقت سحرگا هان تــما م طول شب با خو یشـتن بزم طرب دارم
عقیق و مهرو تسبیح و خیا ل و خاطر رویش کـــنا رم لعـــّـبتا ن ســــا ده ای بهر لــــعب دارم
جـزای تلــخی دورا ن شهــــا با در ره معشوق همین باشدکه شعر آتشینی چون رطلب دارم
27 دی ما ه 1354
19-
در دفتر غزل قدیم
حل معـــــا دله
مر و که با همه ســـوز تو ســـا ز خوا هم کرد بیا که شــرح غــصه دل را دراز خــو.ا هم کرد
هـــزا ر مرتـــــبه گـــــــــفتم نگـــاه خود ر ا نیز به روی چهره مــــــــا ه تو با ز خــو ا هم کرد
شبا نگــــــها ن تـــک و تنها نشسته روی بروی گـشوده عــقده و ا فــشا ی راز خــو ا هم کرد
به لـــطف ا یزد مــــنّا ن برا بر ت هـــمه شب درون و سعت ظلـــمت نمــــآز خــو ا هم کرد
به یا د خـا طره هـــا یت ســــــکوت مــطلق را فــد ا ی حــنجره ا ی یـکه تا ز خــو ا هم کرد
به یمن د ست تو مــجهول ا یـن مــــعا د له را مــــیا ن حــیطه ا ند یــشه بـا ز خــو ا هم کرد
به صــــدر مجلس قلـــبم نشـین که تا دم مرگ زه چه روی و ریا هست احترازخو ا هم کرد
نه خود که طــول دلم را به قدر وسع شهــاب به طول ظـلمت شب همــطراز خو ا هم کرد
یازدهم تــــــیر ماه 1387
20-
در دفتر منا سبت هـا
به خاطر عشق ســـادات
شب تا سحربدوزم چشــمم به درکه آئی گیری در آغشت تنگ جســم دراحتضارم
دل برده ای تو از من تاکی به کس نگویم در عشق ماهر وئی دلداده و خـــــــما رم
ازروی خیر خواهی هرموقعی بخواهی آی و بده قــــــــراری بر جان بیـــــــقرارم
یک عمـــر جاودا نه پیــــــدا نموده ام من چون بر لبم نهــا نی یک بوسه از تو دارم
من شاعری هنر مند هم چون شها ب هستم لیکن به پایت ای گل چون بوته ای ز خارم
اســـــفند ما ه هزار و سیصد وپنجاه و پنج
21-در دفتر غزل جدید
تیمــــا ر
به او گـــــفتم که آزارم نده ا مـــــروز بـــــــیمارم تو را جـــان عـــزیز ا نت بـــیا قــدری نـــیا زا رم
چرا یک سا عتی دست ا ز سر من بر نمی د ا ری نمی بیــنی کشــید آخر به یک وضـــع بد ی کارم
تنـــم بگرفـــته گر آ تش د رو نم می کــــشد د ا من به پیشـــا نیم عرق بنشــسته و پیو ســته تب د ا رم
ا ز آ ن جا ئی که غــرق آ تشم ا مــا د لم خو ا هــــد تــــنم را روی یخ هـــــا ی مـــیا ن حوض بگــذ ا رم
اگر بیرو ن هو ا یـخ کرده ا ست و برف می با رد من ا ین جـا با تـــبی با لا تر ا ز حد در کــــلنجا رم
پریشب رفت ودیشب هم گذشت امامن نا خوش تمــــا م طـول ا ین مد ت بد ون وقــفه بـــــید ا رم
طلبـــکا ر ی اگر ا ز هر کـسی د ا رم ولی اکـــــنون به عـز را ئیـــل جــــــا نم را اگــــر آ ید بد هــــکا رم
بــیا بر روح من بنـشا ن دو مثقـــا ل ا ســتما لت را بـپرد ا ز از سر یک لطف بیش ا ز حد به تـیما رم
15 شـــعبان 1429
26 مـــرداد مـــا ه 1387
22-
در دفتر غزل جدید
شب جمعه
فدایت می شـــوم خیلی زیاد آن هم شـب جمعه که مهرت در دلم بی شــــک فـــتاد آن هم شب جمعه
ز صبح شـــــنبه تا این وقت ها من منتظر هستم که باز آری مرا یکــــــــدم به یـــا د آن هم شــب جمعه
برا یت مـــرده ام ا مّـــا بگو ای بی وفــــا با مــــن چه شــــد کز ما بر یدی اعـــــتماد آن هم شب جمعه
نکن ما ننـــــد آن شخصی که اعمـــا ل ثوا بش را بدا د ا ز فرط غفـــلت د ست با د آن هم شب جمعه
دلی مثل دل گنجشــــگ دارم زخمی و خوا هــم که بگـــذاری بر آن قدری ضمــا د آن هم شب جمعه
به حمد وســورهای خواهم که یکساعت شوم نشـئه که معـــــتا دم به ا ین یک اعتــــیا د آن هم شب جمعه
قنا عت میــکنم حتی به یک مثقا ل از این گردی که روحم را کند یک لحـظه شــا د آن هم شب جمعه
چه غوغا میکند این گرد ومن حس میکنم اینجا ســـوارم با ز بــــر ا ســـب مـــــراد آن هم شب جمعه
دوشـــــنبه 2/4/87
23-
در دفتر غزل قدیم
کــــــار دل
دل، دیده به جز از رخ دلدار کشیده است یکبــار و دو با نی که صد بار کشیده است
تنهـــا نه بریده ا ست ز ا قوام و رفـــیقا ن بل مهـر خود از جمله اغیار کشیده است
کرده ا ست یقین در کرم و لطف رقیبا ن چون مرد خدا دست زپندارکشیده است
بی آنکه کـــند رحم به خود از سر عصیان خا کی به ســر میل گنهکـا ر کشیده است
آورد مــرا ذ لّــه و ا ند ا خت به زحمـــت خسته است زبس ازخود ومن کارکشیده است
معـــلوم نشد هـــیچ که این خط ونشان را ا ز بهـــر چه در کــا رمن زا رکشیده است
بسته است بخود تهمت هرناکس وکسرا او هـم سـتم و خوا ری بسیا رکشیده است
شــاید که بمـــا ند پس از این یک اثر از ما نقشی که ز ما بر درو د یوارکشیده است
این قـدر بگویم که شهــاب، از غم هجران بیش ازهمه با گرده خود بارکشیده است
25 تــــیر مــــا ه 1387
24-
در دفتر غزل قدیم
وا قعــــیت
گر چه این حــرف من فــرزانه آزادانه نیست این حقیقت وا قعیت دا رد و ا فسا نه نیست
زندگی مکـــآره بازاری بـــــرغم میل ما ســــت کــــا ندر آن اجناس مقطوعند و جای چانه نیست
ظرف هر کس را به قد ر عقل او پر می کنند گرچه فرقی بین خم با سا غرو پیمانه نیست
هر شکنجی در سر گیسوی دلـــداری فـــــتا د از تطا ول های بی چون وچرا ی شانه نیست
میتوا ن یک کوه آتش شد ولی کسرا نسوخت شمع سوزنده است ا مّــا قا تل پروا نه نیست
در چنـــین احوا ل با یک دشمن غـد ا ر هــــــم هـــــیچ کس مثل من و با با ز هم بیگانه نیست
آدم ار عاصی شد از فـرط جها لت در بهشت بار آن بردوش فرزندی چو من فرزانه نیست
آنچه را من می کشم تاوان عصیا نهای او ست کز نگـــاه عا قــــلان ا ین کار ها مردانه نیست
دا ئمـــا این نکته را گفتیم و تأ ثـــیری ند ا شت گر گد ا کا هل بود تقصیر صا حبخانه نیست
اوج بی عقلی است اگرگویند ا ین حرف شهاب قـا بل فهــــم ا ز بـرا ی مــــردم دیوا نه نیست
24 تــــــــیر ماه 1387
25-
در دفتر عشق نامه
برای سادات ها شمی خواهر دوستم
به کشــتن می دهی ما را نگارا رحم بر ما کن به جـای این ،دل ما را زعشق خویش احیا کن
برایت وا نـــمودم جا در ا قصی نقطه قــــــلبم برای مـن یکی آن جا به مـثل خویش پــیدا کن
به ویرا نی کشید عشقت دل غمـــدیده مـــا را بــیا شوری به جای غم در این ویرانه برپا کن
بــکن در حق مــا لــطفی برای خــاطر جّـــدت ز صــد ها عـقده در دل تو یکی یا دو تا وا کن
به درد عشق خود مـا را نمودی مبتــلا هر دم بـــیا بنشـــین و ا یــن درد دل مــا را مداوا کن
ببین شیرین چطور عقل ازسر فرهاد مـید زدد تو هم ما نند شیرین دزدکی عـقل ازسـرم واکن
به عزم وصل هر و قتی نهی پا بر در حجـــله تو هـــم بهر سرور مــا به تن دامــان دیبـا کن
بـــیا همتای من شو در دل شب های مهــتابی و با غـم ها و سختی ها که برمن میرسد تا کن
بــیا رنـــــجم نده زیرا خـدا را خوش نمی آیــد کـمی سـادات از خــشم خدای خویـش پروا کن
بیا بنشین ببین طبعم چه غوغا می کند درشعر هـــنر هـای شهــاب بذله گو را هم تماشــا کن
18فروردین ماه 1355
26-
برای سالمــــند
این که یک گوشۀ این مام سرا وا رفته است پیر زالی است که گردیده کنون بی پر و بال
به حواسی نه شعاری نه شعوری نه ســرور نه رمق دارد و نه تـاب و توانی و نه حــال
* * *
بــرق چـشمان وی آن قــدر برایت گـیراست که می آرد هـمۀ حس تو را سخت به جوش
می برد گاه تـــو را در دل یک فکــر عــمیق به نگاهی که سراسر همه سرد است و خموش
* * *
گاه خــیره است نگاهش هــمه بر دســتانت الــتماسش هــمه این است که یک حــبۀ قند
یا که یـک تکـــۀ نان می طلــبد با اصــــرار یا نشــسته اسـت بــسا مــنتظر یک لبخـــند
* * *
صبح تا شب همه اش چــشم به در می ماند کــه بیـــایند درون دخـــــترش و دامــــادش
یـا کـه نا گــاه عروســش برسـد با پــسرش تــا کــند زیـن قــفس تنــگ و ســیه آزادش
* * *
این همان دخـترک ماهـوش دیروزی اســت که شکستند دو صد مرد برایش سر و دست
وه کـــه بــسیار جـــوانــان نرســیدند بــه او چـه بسا قلب جوانی که در عشقش بشکست
* * *
باش روزی تو هـم این جـا گــذرت می افــتد نزن ایـن قـــدر خــودت را به در بی خــبری
برف پیــری به ســـر و روی تو هم بنشــیند از چـــنین پنجرۀ تنـــگ تــو هــم مـی گذری
* * *
کار دنیا همه اش دادن و پـس اســتدن است هـان چه کاریــست که از دست تو بر می آید
بی گــمان هر چه دهی باز هــمان می گـیری دورۀ عـــیش ســر انجــام بــه ســر مـی آید
* * *
زندگــی بــا هــــمۀ لــــودگی و زیبـــائیـــش هـــیچ وقـــتی ننــموده است وفائی به کسی
آخــر کار هــمین اســت که خـــود می بیـنی ندهــد فـــرصت یک چون و چرائی به کسی
* * *
خــوب و پیوســته و بســیار تماشــایش کن چون که فردا وی از این خانۀ غمگین رفته است
چــشم بی آن کــه دمی مــنتظر کــس باشــد بسته در بــستر آرام و ســفیدی خــفته است
20مــــرداد 1387
شهاب نجف آبادی
27-
در دفتر غزلیات قدیم
صــبر سفیهـــانه
گر پای گذاری تو به کاشــــانه ام امشب روشـن کنی ازمقــدم خودخـانه ام امشب
رحمی بکن از لطف که تا صبح خدا را چشمم به دراست ای مه جانانه ام امشب
گفـــتی که می آ یم ولی ا نگـــا ر که با تو من ا هل زد و بند و چک وچانه ام امشب
آن آتش عشقی که بر ا فروخـــته بودی در شعله اش ازغصه چو پروانه ام امشب
آ ورد مرا ذّ لّه ز بس خوا ست تو را دل من مـــا نده ا م و صـبر سفیهانه ام امشب
عقل ازسرمن رفت اگر،هیچ مهم نیست ا مـــــــا چه کـــنم با دل دیوا نــــه ام امشب
دردام تو با اینــکه نبوده است بجزهجر چون مــرغ در این دام پـی دا نه ام امشب
ترسم چو شها ب ازغم هجران توصبرم لــــبریز شـــود ازســــرِ پیــــما نه ام امشب
18 آذرمــــاه 1377
28-در دفتر لطائف الحیل
بصــــــیرت
شب تاری بره دیدم جــــــــو ا نی کور بگرفـــته بیک دستش چراغی و به یک دستش سبوئی را
تعجب کردم آن وقتیکه او با کوری ا ش آ نشب نه ره را می شـــناسد نی تواند دید ســـــوئی را
ســـر را هش گرفتم تا که زو پرسم تو در کوری چرابگرفته ای با خود چنین اخلاق وخوئی را
اگرعمری به تقدیرت در آمد روزوشب یکسان چــرا بردا شـتی با خود چـــرا غ کور سوئی را
برآشفت و جوابم داد با یک هیــبت و غــــیرت مـگر کوری نمی بیــــنی تو این آشفته موئی را
ازآن ترسم که یک انسان کوری مثل تویک شب به من پهـــــلو زند وقــــتی نبــــیند روبروئی را
ســـبویم نا گه از دستم بیا فــــتد بشکند زان پس دهـــد بر با د در قلــــبی حزین هــر آرزوئی را
اصــــلا ح شده مورخ 21/4/1387
29-
در دفتر لطا ئف الحیل
فــدا کــــاری
به قد پـیچـید چـــا در را و ا فـــــتا د به جان قــــــالی همســـــا یه دیروز
صدای ا ستخوان ها یش شب وروز می آمــد بد تـر از آ هی جـگر سوز
* * *
همیشه بقــچه ای از رخت هــــا را برای شست و شو زیر بغل داشت
وجودش ممــلو از صـــد آرزو بــود دلی پر درد و خا لی ازدغل داشت
* * *
برای دخــترش می خواست امروز بگـــیرد چــا در خوبـــی ز بـــــا زا ر
به هـــر نجوی که باشد شـــا د سازد دل اورا بــــــرای ا ولـــــــــــــین بـــا ر
* * *
شـــکایت این زن خوب و فدا کـــا ر هـــزاران با ر از درد کـــمر داشـــت
گهـــــی نا لـــید ا ز حـــا ل خــرا بش گهی نفرت زدرد دست وسرداشت
* * *
می آمــد نا گهــــــا نی گا ه و بــــیگاه ســــراغش د شــــــــمن دیریــــــنه او
به جـــا نش می فـــتا د از کا ر بسیار صـــدای خـــس و خـــس ســـــینه او
* * *
همیشه دخترش در فکـرخود غرق به دنبــــآ ل خــرید چـــــا در ی بـــود
ولی مـــــآدر به صــد رنج و مشـقت پـــی ا ثــــبا ت مهــــر مــا دری بــــود
* * *
نشــد یک دفـعه این مـــا در به تندی سـرِ ا یـن دخــتر خوبش کشـــد د ا د
هــــزاران احسـنت صد با رک اللــــه به روح پـــا ک این سـا ن مــادر ی باد
* * *
شب پیش ا ز کمــــا ل در د پهــــــــلو د می تا صــــبح چشمش نــــــیا ســود
میـــان ظلـــمت ســـرد شـــــبا نگـــآه فقــط چشم تر او همـــــد مش بـــــود
* * *
زنی کـا و مهرش اندرسینه مان بود نمـــــاند امـــروز دیـــــگر زو نشــــا نه
گرفت ازما به صد نیرنگ و ا فسون زن زحمــــت کشی را ا ین ز مــــــا نه
* * *
در ا ینجــــا دختر بی مـــــــادر ی را فــــلک در نا بســــا مـــــا نی رهـــا کرد
تمـــــــا م آرزو هــــــا ی د لــــــــش را از این جـــــا تا قیـــا مت زو جــدا کرد
پا ئــــــــیز 1380
30-
در فتر رباعیات
رباعـــّیا ت
درمحضر دوست بی وضو نتوان رفت بی رخصت و امر و اذن او نتوان رفت
ای خون تو مرا بشـوی و تطهیر نمای آلوده به ریب و رنگ و بـو نتوان رفت
* * *
به هــــنگامی که می زادم ســــــــروشی به من می گفت تن پوش تو دیبـــا ست
ولــــــــی وقت وداع جـــــــــــا ن برا یت خصومت با کفن کرد ن چـــه زیبا ست
31-
در دفتر غزل قدیم
نیت وا لا
اوکه لبخـــــند به لب چون دم عیسی دارد ز چـه رو با مـن شــــید ا ســـر دعــــوا دارد
اوکه بخشیده بهر آبله رو هرچه که خواست تا به ما می رسد ا ز چیست که حاشا دارد
هیچ معلوم نشـد هم که چنین دلبر شـــوخ چه پدر کشــــتگی ای با مـــن شــــید ا دارد
در شگــــــفتم که چرا با همه شوخی و ناز قصـــــدآتش زدن خــــرمن جـــــان را دارد
چه غمم با شــــد اگر با مـــژه روبم پی وی زیر پا یش ســــــــر مــــا خســــته دلان دارد
در دلم جا ندهــــــم مهر کسی را که به دل آن مـــه خوبــــــرخم مســـــکن و مأ وا دارد
او که انداخت به چـــاه زنخـش مثــل مرا شـــــاید از مـــــهر و وفــــــا نیـــت والا دارد
چشم امیـد مکن قطـــع شهـا ب از در وی کـــه گــــــــــــدا بر در ا و د ســـت تو لّا دارد
32-
دردفتر غزل جدید
نگـــــــــــــا ه
بس که بنشـستم غمین در انتظـــار آن نگاه پــــیر شــد چشمم به ا مّیــــد بها ر آن نگاه
کس نمیداندکه دراین انتــظارسردوخشک روزگا رم ر ا ســـیه بنـــــــموده کا ر آن نگاه
زخم سربازی که بردل ما نده است ازعاشقی بوده است از روز ا وّل یا دگــــــــار آن نگاه
د ند ه هــای روح نا آرام من این روزهـــــــا دا ئمـــــا" له می شــود زیر فشــا ر آن نگاه
طاقت وتاب مرا ازدست من دزدیده است بار ش بی وقــــفه و ا ندوهــــــــبار آن نگاه
سالهــا رفته است ازعمرم ولی درهرخزان می شود پیوســته درمن زنده کا ر آن نگاه
باز تنــــــها در میان کوچه هــــای انتظـــــار می شـــوم با نا ا میـــدی رهســپا ر آن نگاه
33-
در دفتر غزلیات قدیم
ا عتـــبا ر
بیـا صورت دهیم ای دلبرمحبوب کاری را که بردارد ز دوش این دل غمدیده باری را
رضایت ده که بارسوائی بیحد و بی مرزم بدست آرم من ازفیض وصالت اعتباری را
بیـــا آرام کن یک لحــــظه ای آرام جان من روان بیقـــــــرا ر آ شـــــنا ی بیقــــــراری را
زدستت هرچه آمدکرده ای از بهرغیرامّا بدست من ندادی تا به اکنون دست یاری را
د لم دا ئم پی ا ین بود ه تا ا ز وصــلت با تو فرو بنشاند ازغمهای بی حصرش غباریرا
به عزم صید هجرت کرده ام ازخانهام امّا نجستم جز تو در گردونه هستی شکاریرا
بهشت ازآنِ آن ماهیست کاندرظلمت شبها کند روشن جلوی پا ی سرمست خماریرا
شهاب امّیدآن دارم که آن مهتابرخ یکشب برون آرد زچشم دردمندی خسته خا ریرا
اواخـــــتر تـــــیرماه 1380
34
در دفتر شهدا جبهه و جنگ
باز هم یــک دل بشــــکسته و مقــــــداری ا شک عاشقی جان به لب و خسـته و مقداری اشک
باز هــــم یک دل بیــــما ر که در وا دی عشـــــق ا ز خوشـی ها همه بگسـسته و مقداری اشک
با ز یک کا ســــه پر ا ز زهــــــر و تبی اغمــــا زا در شبی صا مت و یخ بســـته و مقداری اشک
با ز هــم همســـر وا رســـته یک مــــرد شهــــید خوا ب از دیده ا و جســــــته و مقداری اشک
با ز بــــــر پهـــــــنه ســــجا ده به آ را مــــی آ ب او و یک گــــریه آ هســـــته و مقـــــداری اشگ
عقـــده ای کاشـــکی از خستـه دلی وا می کرد هق هق یک زن وا رســــته و مقـــــداری اشک
چهــا رشـــنبه 2 مــــرداد مــآه 1380
35-
در دفتر غزل قدیم
خرمن زلف
تا دل خــود را به تا ر موی خـــوبان بسته ا یم از تمـــــا م دلخــوشی های دو دنیــــا رسته ایم
زندگی ما ننــــد این موی پریشــان بود و مـــا یک دل شــــید ا به گیســوئی پریشــان بسته ایم
چون شهاب از بهرگیسوئی پریشان دست را از مـــرام و مســلک و آئین و ایمــــان شسته ایم
حاصــــل دلبســـتگی با طره ای این شد که ما ما لک حـــــا لی پریشــا ن با دلــی بشــکسته ایم
کـــــفر می بود و ند ا نســـتیم کا فر می کـــند خـــــرمن زلـــــفی که مــا بـــدا ن پیوســــته ایم
بعد یک عمری که طی شد درچنین حا لی هنوز بر سر قـول وقــــرار و عهـد خود بنشسته ایم
خستگی دریک چنین بحبوحه ای معنا نداشت مـــا در این گرداب بی پایان بســی دلخسته ایم
14 تیر مـــــاه 1387
36-
چگونه سوختم
به پای آن سیاه مو، چه عاشقانه سوختم برای آن سیاه چشم، شاعرانه سوختم
سپید عارضی گذشت و من برای دیدنش دو چشم وا نمودم و، به این بهانه سوختم
شکنج گیسوان او، فکنده آتشی و من میان پیچ و تاب گیسویی، چو شانه سوختم
به فکر عاقبت نبودم و دریغ و درد از آن که مثل مرغی از برای آب و دانه سوختم
به رغمِ سنگ بودن دلی تهی ز مرحمت میان رقتی عمیق، ناشیانه سوختم
میان بوت های که جان، ذوب م یشود در آن نه خویش را که اهل و خانمان و خانه سوختم
ببین که چون شهاب، خامشی گزید هام ولی درون خود ندید های، که جاودانه سوختم
شهریور ماه1387
37-در دفتر منا قب و مرا ثی
دســــــتگـیری
بد ون وقــــــفه می با رد ز د ســــتا نم پریـــشا نی وا ین ر ا کا مـــلا ا ز رنگ د ســـتا نم تو می خوانی
کسی را هم نمی یـا بم که گــیرد ســا عتی د ستی ز د ســـتا نی که جا ری گشته از آ ن ها پشسما نی
بد ون هــیچ ا مـــید ی نمی گیرد ســــرا غی کس ا ز ا ین دسـتا ن بی رونق تو ا ین را خوب میدانی
میآ ید بی گما ن یک شا خه گل ا ین روزها ا ینجا برا ی بـا رش بـــر روی د ســـتا نم بـــه مهـــــما نی
مـــیا ن ا نجما دی تلخ می مــــــیرد ا گر د ســتی نگیری زین درو دست خا لی ا ز رونق-به آسا نی
هزا را ن د فعه هم گفـــتم یقین دارم که می آ ئی و ا ین جــا در کـــــنا ر نو گلی پژ مرده می ما نی
به روی د ستها ی من بــیا یک اسـتما لت را بیا بنشا ن به هر طوری که شـد ا ی آشـــنا تا هر چه بتوانی
جمعه 13 شــــــعبان 1429
24 مـــرداد مــاه 1387
38-
39-
در دفتر منا سبت ها
دا م مــــن
ا و چــو در دام من ا فتـــــا د خــــرا بش کردم چون می اش دادم و مست ازمی نابش کردم
د ید آن تــــــــرک جـــــــــــفا پیشـــه تبریزی را من یک عمری همه جادوست خطابش کردم
آن قدر گرد رخـــش چــرخ زدم تا خــــــود را با ل و پـــر ســــــوختم و عا قبت آبـــــش کردم
مـــنزل چشم چو شــد خـا نه سادات یک عمر گریه هـــــا کردم و آن خـــــانه خـرا بش کردم
یک شــب آ مد به برم آ ن شب و شبها ی دگر هـر مهـی کوفت به در حلقــه جوا بش کردم
شـــرح حــــا ل دل خود را چو بگفــــتم با وی بــــر ســـر آ تش غــــم جمــــله کـــــبا بش کردم
غرق مـــــــا تم همه دم بود ز غم چون شیرین خواندم افســــانه فر هــــاد و به خوابش کردم
آ نقـــــد ر ســوختم از عشق رخش تا عمـــری با ل و پر ســــــو خته ا ز عشق شهـا بش کردم
بیســــتم شهـــــــریور مــــاه 1355
40-
در دفتر لطائف
بــلا هــــــــــــــــت
به مثــل آب بی ریا و صــــا ف و ســـا ده بود تمــــا م روح او تهــی ز فیس و از ا فــــاده بود
چو ابلهان بدست خودخلوص خاص خویشرا برای عرضـه در میـــــان یک طبق نهــــاده بود
حــــلا وتی ملــــیح در نگـــاه هـــای مست او بعیــــــنه قا بل تمـــــاس و لمس و استفاده بود
حضور او برای من چه جلوه های ناب داشت همیشـــه مظـــــــهر بلوغ و پاکــــی و اراده بود
خـــــیا ل می نمودم از نهـــایت بلا هتـــــــش هـزار بوسه در خفــــا به مفت نسـیه داده بود
چه احمقانه بود فکـــــرمن که مادر زمــا ن به پاکـــــی چنین حــــــلا ل زاده ای نز اده بود
چـــــرا که بر خــــلاف فکــــر جــــا هلانه ام چو کوه بر ســـر حیـــا ی خویش ایسـتاده بود
من عا قبت میســــرم نشد بفــهمم آن صـــنم چقـدر مثـــل آ ب بی ریا و صــا ف وسا ده بود
اردی بهشت 1380
41-
در دفتر غزل قدیم
گـــــــــــــــنا ه
من که تا صـبح به غــــرقا ب گنا هم هــر شب مــزد دیگـــر به جز از ننـگ نخوا هم هر شب
نامم از روز ازل خـــوانده شــــد از بد نــــــا می چون به پیشــــا نی من بود گــــــنا هـم هر شب
بخـــت من بود ســــیاه و منم از روز نخســـت گریه هــــا کرده ام از بخت ســــیا هم هر شب
کودک نا خـــــلفی چون منِ بی سامان نیست کو دکی نا خــــــلفم بر ســـر را هــــــم هر شب
آ هــــــــم ا ز کشــــیده است پــــر و می دا نــــم که به د ر یــــا برســــــد چشمه آ هـــم هر شب
ملتمــس درهمه شب گفـــتم ای ســا قی د هر ده به یک گو شـه به میخــا نه پنا هــم هر شب
لیکن از این همـه بد نامی و از ننـــگ شهـــا ب چشم خود دوخـــته برلطــف ا لا هــم هر شب
تا چه خواهد که رهــــا ئی دهدم از سرِ فیض یا به نورم کشــــد ا ز ظلمت چـــــا هم هر شب
حـــــوا لی ســــــــال 1350
42-
دردفتر مناقب و مراثی
به یاد فا طمـــه
چون او ز در به هــــــزاران فســون و نــا ز آید به هــــم نمی زنم این چشــــم تا که بـــــــا ز آید
همی برون کـــــــنم از دل نوا ز هـــــر طلـــــبی چـــو در ســـرای د ل آن بـــــوی دلـــــنواز آ ید
گدای میــــــکده گشــــتم یک عمر با تب و تا ب به شـــــوق ســـــا قی عــارف که چاره ساز آید
مـــــر ا به عابد و عامی چه بود دســــت نیــــاز چو رفع مشـــــگل از آن یار بی نیـــــــــــــاز آید
به شب که خـــلوت دل خــا لی از هوس است چه خوش زمــــــان اگر او در هـــــوای راز آید
ســـــرشگ شــوق فشانم ز شــام تا به ســـــــحر به پــــــای قا مت او چو نـــــــکه در نمــــاز آید
اگر که هجر وصـــــا لش ببــــــرد تا ب مـــــــرا ســـــــپیده در سحــــــر عشق بر فــــــــراز آ ید
عجب مــــدا ر شهـــــآ با که مرغ عشق ؛آخـــــر ز صدق وشــــور و صـــــفا در شـــــکار با ز آید
43-
44-
45-
46-
47-
48-
در دفتر ربا عیات
49-
در دفتر آموزش و پرورش
لوا زم تر بیت
به گاه مدرســه رفـــتن گریست دخترکی اگر جز اشـــــــگ مرا نیست زیوری چکنم
مراکه در برِ من نیست فرم وچادری بسرم فغان و درد که بی کفش و روسری چکنم
لباس و جامه خود را سپس چگونه خرم بهـــــای خامه و پر گار و د فـــــتری چکنم
مرا به وقت صـــباوت نبـــود ه هـم پدری چو رفـــته از برِ من نیز مـــــــا دری چکنم
پدرچو مرده زکس لطف مادریش بس است مرا که هـردو نکـــــــردند مهــــتری چکنم
چه غم که دست نوازش نهـند بر سرِ من ولی نبوده به تن چون مــر ا ســری چکنم
شکم گرسنه چه دا ند نما ز بر چند است به من نگشته چون از روزه بـا وری چکنم
دوات و جوهر اگر نیست تا زنم رقــــمی بدون رنـــــگ و قــــلم با هــــــنروری چکنم
دوباره موسم آن شـــد که همــکلاسی من به من چو می کند احســاس برتری چکنم
معّـــلم ار نتـــوا ند در ایـــن میــــــــا نه کند میـــــا ن مـــا دو نــــفر خوب داوری چکنم
اگـــر که او بنمـــــا ید تبــــا ه بخت مـــــرا وگر گرفت تر بیــــتم را به سرسری چکنم
سخنوری نتوا نم نمـــــــایم از غـــم خویش نصیب گوش فلک گشته چون کری چکنم
پیـــــام بی کسی ا م را کسی زمن نشـــنید نتیــجه چون که نــدارد ســــخنوری چکنم
نبوده چون که نوا ئی مــــرا به زندگی ام هــــزار خطـــبه شـــیوا ز منـــــــبری چکنم
اواخـــــر شهـــریور ماه 1366
50-
در دفتر شهدا جبهه و جنگ
برای هم ســـــــنگرم
شبی هم سنگرم خــواهم که فارغ از غم دنیـــــا به عـــــزم کوی او ا ز محبس تن بال و پر گیرم
افق را تا شــفق در وصــل آن دلدا ر پیـــــــما یم وصا ل آغــآز و زان پس زندگــانی را ز سرگیرم
* * *
دلی آگــــــنده از عشــق و وداد و شـــــــوق دارم خــــراما ن از کـــنا رتمی روم دیگـــر نیــا یم باز
من آندم درشـــفق دوراز تو با خونم وضوگیرم سـپس با یاد محبوبم به ســویش می کنم پرواز
* * *
اگر عمـــــر ی نیا ســـودم ز شوق دیدن رویش پس ازاین درسرای امن آن دلدارخواهم خفت
نمـــــازم را به شـــوق وصــل او بر پای میـدارم برا ی دید نش در خاک از خروارخواه خفت
تا بســـــتان 63
51-
در دفتر غزل قدیم
هــــو س
به زنجیــــرش اگر اندا خته است عمری هوس ما را چه حاصل داشت این د یوانگیـها جزقفس ما را
ز بس دیوا نــــه با زی هــــا در آورد یم در د نیـــــا به تنـگ آورد وجدان ا ند ر این جا هر نفس ما را
میـــــان خلوت شب شاهدا ن جستند عشق ا مّـا نمــــود این های و هو هـا هم گرفتار عسس ما را
از انوار رخش بردند حــظ وا فری خوبــــــــــا ن ولی محروم کردند ای دریغ از یک قبـــــس ما را
نمــــاند از کاروان عشق آن خوبان در این صحرا به جا باقی به جزگردی وجز بانگ جرس ما را
نصیب عا شــــقان از گلســـتان عاشقی گــــل شـد ولی دادند از ا ین باغ پرگل خــــــار و خس ما را
بـــــــلا جویان عاشق را به تــیر عا شقی کشـــتند و لــــی ا ز پـــا در آورد نـد با تـــــــــیر هوس ما را
نکــــردند عاقبت تأثــــــیر در یک وضـع بحرا نی دعا هــــــا مان برغـــــم یــک زبا ن ملــــتمس ما را
روا هست ارکه ما ماندیم جا زین خیل مشتا قان به د نیـــا این عدا لت هـــای بی تبعیض بس ما را
کنون چون سائلان محتاج امدادیم وصدافسوس ولی آن مــــه نشـــد آ خـــــر چرا فریاد رس ما را
شهـــــاب آیا تو می خواهی بدین آلوده دا ما نی فـــــرا گــیری ز علم کـــــبریا ئی راز ا ســـــــما را؟
اواخـــــــــر شهـــریور ماه 1366
52-
در د فترغزل قد یم
یعنی که چه
اینکه داری غمزه های مســـــتمریعنی که چه کرده ایم آوا ره کو ه و کمــــر یعنـــی که چــه
هر چه من دست نیاز خویش را وا می کـــنم می کنی ناز و ادا را بیشتر یعنی که چــه
با چنین صبر و شکیبم میکنی هر روز و شب از سر جور وجفا هر دم بدتر یعنی که چه
با تمـام معضلات و مشگـلات سفت وسخت می کنی ما را دچار درد ســر یعنی که چه
با رقیبان هم می آئی روبروی چشم من می خرامی با تمام کر وفر یعنی که چه
التفاتی هم نداری با چنین جــاه و جلا ل یکدمی ای بی وفـــا بر چشم تر یعنی که چه
می گذاری با چنین احوال بر اعصاب من از سـر نا ز فراوانت اثر یعنی که چـه
تا که چشمی وا کنم بهــــر تما شــــا نا گهـــا ن میکشـی از بام چشــمم بال و پر یعنی که چه
دا ئمـــــا" بـی تـــرس و بــی پروا لب بــــام دلم بی مهــا با میکـنی صد ها خطر یعنی که چه
آخـــر ای نا مهـــربان ماه و شهـاب وزهره را می کنی با این زرنگی در بدر یعنی که چه
از ســا عت یک تا یک و نیم ظهر یک شــــنبه نهم تیر مــاه 1387
53-
در دفتر غزل قدیم
شرا ب فجر
دراین شبها نگار ا زخم چه می جانانه میریزد بنا زم نا ز شـستش را چو در پیمــا نه می ریزد
وزین خوشترکه این ساقی شراب فجرمستی را درا ین ده شب قوام آرد سپس مستا نه میریزد
عجب زا نکه می ســـــــا زد شراب اربعینی را عجب تر اینـکه این سا قی می دهگانه میریزد
بر او آید ا شارا تی ز پشت پرده کای ســــا قی ا دِر جامی که می از آن خم خمخانه می ریزد
ا لم تر کیف می آید به گوش از مطربی نا ساز کز آن مطرب به تردستی بنای خانه می ریزد
ندای ا رجعی فا دخل بدان لحن مســـــیحائی به کـــــام را ضی هــــر عاشق دیوا نه می ریزد
به بزمش می نهد هرکس قدم درلحظه دیدار سرشگ عاشقی از چشم او صد دانه می ریزد
چوشمعی جانفشان گرددکه میسوزد خودوآخر تمـــــام هســــــتی خــود را برِ پروانه می ریزد
ز ارواح مســـــیحا ئی شــرا ب جا م هستی را به کــــام زشت و زیبا و خود و بیــگانه میریزد
به پای این خراباتی شهـــابا جان چه می ارزد که او گـــنج بقــــا خـــروا ر در ویرانه می ریزد
54-
دردفتر غزل قدیم
من و دل دیوانه ام
چون درتما شای رخش شیرین بکام ا فتاده ام از عشـق ا و گه در قـــعود و گه قیام ا فتا ده ام
از بسکه حسن روی اودل برد من بامیل خود بر عــروه وثقـــای ا و در ا عتصــــام ا فتاده ام
از ذکرآن بت آنقدر بی تا ب گشتم روز و شب کز یاد او هم ا ز نمــــا ز صبح و شام ا فتا ده ام
هی بیخود ازخود میشوم چون سرنهم برخاک وی من هم چو هر دلد اده ای دور از مقـا م ا فتاده ام
در کوی او زان آشـــنا از بس نشــان بگرفته ام ما نند هررسـوا در ا ین کشور به نام ا فتاده ام
پیـری شهــابا دائما" می گفت در گوشم چنین با یاد او عـمری به عیشی مســـتدام ا فتا ده ام
آن پـیر از روی صدا قت حرفهائی زد که من شب تاسحردر فکراین شــیرین کلام ا فتا ده ام
درجمع مشتی عاشق دیوا نه میگفت این سخن با این دل دیوا نه ام در فکــــــرخـــام ا فتاده ام
21 آبان مــــــــاه 1366
55-
در دفتر غزل قدیم
فا صـــــله
دو ش با آن بت مهـــــرو دو قدم فاصــله بود بنــــد از او باز ولی پا ی به صـــد سـلسـله بود
دل به دنبــــا ل وی از عشـــق پر از ولوله بود
بین مـــا از ســــرِ شب تا به سحــر فاصله اش همــــــگی در گـرو رکــــعتی از نا فـــــــله بود
ســــــینه لـــبریز از آه مــنِ ســــودا ئی و هــــم اشگ چشـــــمم ز بد حادثه در غلــــــــغله بود
دیشب از کـــــثرت یک گـــریه خــواب آ لوده چهـــــر ه ام ا ز نمـــک ا شـــگ پر از آ بله بود
در شــــگفتی شده بودم که چرا آن بت شوخ از چنین وضع منِ دلشــــده پرحوصـــله بود
باز هـــم مثل هـزاران شب تلخــی که گذشت دل در این معرکه محتاج به هدی و صله بود
حیف وصدحیف که مانند هزاران شب پیش دوش با آن بت مهــــــرو دو قدم فا صله بود
مثل شــــــبها ی دگر تا به ســـحر بین شها ب با چنین مـــــا هوشی هم دو قدم فا صـله بود
سه شــــــنبه 19 تــــــیر مـــــاه 1380
56-
در دفتر ربا عیات
ربا عــــــــیا ت
در کـــوی نگــــا ر تا جـــــنون با ید رفت در شوق وصـــا ل غرق خون با ید رفت
آنجا که ز هر دل شد ه خون می طلبـند سرمست چو لا له سر نگون با ید رفت
* * *
صبح است و سحر سپیده را می طلــبد در د ست تــو حا صـــل تو را می طـــلبد
هیهــــا ت در خــــا نه طبیب آمده است بر خــیز کــه مــــشگل تــو را می طلـــبد
* * *
عا شق نشو گر درد به سـر نیست تو را چون در د از این درد بــدتر نیست تو را
بنشین سر جایت که همین مغتـنم است گر جــــر بزه هـــیچ خـــطر نیست تو را
* * *
عمری به بطــا لت گــذرا ندیم و گذشت درسی به جز از رییا نخواندیم و گذشت
مــا نند خـــری به گـــل طپـیدیم و در یغ آن جـآ همه عمرمــان بما ندیم و گذشت
5 مرد اد مـــــا ه 1387
57-
درد فتر غزل قدیم
شهــــید
آن که اینجا روبرویت بی کفن خوابیده است فا رغ از ما من و ظلـما ت تن خوا بیده است
از تمـــام دلخوشی های جهان دل کــنده است بی خیال ازجلوه های خواسته خوابیده است
شــا هدی ا ز شا هد ان کوی مـــعنا بوده است کز تعلق های خویش و ما ومن خوابیده است
میوه شــیرین می شود از آب و خاک کوی او زان مکانی کاندر آن شیرین دهن خوابیده است
عا شقی بســـیا رمی بینم که ا ز شــوق وصا ل بی سر و بی پا و بی دست و بدن خوابیده است
رهـــروی کوی چــنا ن دلدا ر ا ز روز نخست بی لبا س و جامه و بی پــیرهن خوابیده است
طوطی این گلستا ن فا رغ ز هر قا ل و مقا ل لب فرو بسته است و خاموش از سخن خوابیده است
ا ین هزا ر خوش صـــد ا ی بوسـتا ن عا شقی خا مش از فریاد و غوغای ذغن خوابیده است
58-
59-
در دفتر رباعیات یادداشت گردی
ربا عــــــیا ت
ا لـــهی ، ســــــیدی صـــاحب وجاهت فهـــــــبنی ا صـــبر از حــــــر عذا بت
و لی صــــــبرت چســان کردن تحمل که دیر آید مـــــــــرا آخـــر نگــــا هت
* * *
در وصل رخش تا به جنون باید رفت ا زپای به سرغرق به خون باید رفت
کاخی که در آن کشـته ما می خواهند چون لا له رخآن لاله فسون بایدرفت
60-
61-
62-
63-
64-
65-
در دفتر رباعیات
رباعیـــــــــــا ت
از ســــینه مـــــا همیشــه خون می آید ا ز کـا ســـه ســـــر بوی جنون می آ ید
ا فســــوس که در موقع پــــیری دیدم دود است که از کــــــنده برون می آید
* * *
آغشته به خون سر و بدن خواهم کرد وین پیــکر خسته در کفن خواهم کرد
با یادرخش بخاک وخون خواهم خفت آ گــــــنده ز شهـــــد د هن خواهم کرد
* * *
عاقبت فرقی برای نیک و بد خواهم گذاشت سـینه هر ناکسی را دست رد خواهم گذاشت
برسر باطل خطی ازخون خود خواهم کشید داغ ننگی بر دل هر مســتبدد خواهم گذاشت
66-
دردفتر غزل قدیم
با ر اما نت
شــبی دیدم ملا ئک شادی شــاهانه میکردند به بزم عاشقان تهلـــیل ها شـا هانه میــکردند
گروهی با هزاران حال میخواندند و برخی هم ســر ِزلف خم مه پیــــکری را شا نه میکردند
شرابی ناب میخوردند و سهم دیگران را هم به اذن ساقی از خمخانه اش پیمانه میکردند
برای شمع گریان سوختن بر لوح و جان دادن به تقدیر ســرا پا عا شــــق پروا نه میکـــردند
زجامش جرعه ای بفشانده درکام منِ خاکی چو گنجی منتقل کز کاخ بر ویرانه میکردند
رســا لت های با قی را بدون هـــیچ تبعیضی به هرشخصی تعارف ازخود و بیگانه میکردند
چون آن باررسالت راکسی نفکند بر دوشش بنا بر میـــــل من با ر مــنِ دیوا نه میکــــردند
دریغ از ظلمت جهلم نشد روشن به من کایا حقیقت را فدای پوچی افســــــانه میکــردند
ولی شــاید شها بی را میا ن یک شب تــــیره چراغ روشــنی بر سر درِ میخـــا نه میکردند
67-
در دفتر منا قب ومراثی
برای قمر بنی ها شـــم
هـما ن کسی که می دهـد مـرا شــفا دوای او چه غم اگر شــود دلم در عشــق مبــــتلا ی ا و
اگرروان شود زجا ن سرشگ من ز دید ه ا م چه ا شــک ها روان کـنم به یا د غــصه های او
کم است اگرکه آسمان زدیده اش سرشگ غم ز فــرط تلخ کا می ا ش فـــشا نده در رثای او
چه حظّی از فلک برم چو کا م من نـشد روا ز وصـــــل او دمی و رحـــمت و صـــــفا ی او
به جـان ما در م قـسم که هــیچ جا ند ید ه ام در عاشــقا نه سوختن کسی رســــد به پای او
عجب از آن کسی که دروفای صاد قا نه اش ســروده شـــــعر عشق ر ا برای ا و خـد ای او
ســـوار آ شــــنا ئی آ مـــــد ا ز د یا ری آ شــــنا سـری به راه عشق دا د و رفت دست های او
شها ب ا گر خـد ا مرا هزا ر جان کرم دهــد تمـــا م ا ین هـــــــزا ر جـــان را کــــنم فد ای او
29 آذر مـــاه 1366
68-
در دفتر ربا عیات
ربا عیــــــــا ت
من ای آغاز رویش داشـــتم یک انتـــــــظار از تو توئی کزا بتدا بوده است هم دل هم قرا ر از تو
بیــــا قولی به همدیگر دهیم ای فصل بشکفتن گل ا ز من وا شدن از من صـفا از من بها راز تو
* * *
دلم ازدرد مشحون است هرروز و نمی فهمم ولی شب هـــا عذابم بیش از ا ندا زه میگـــــردد
مرادرشب مکن دعوت به آرامش بهیچ عنوان که در شب درد ورنج وغصه وغم تازه میگردد
* * *
به هــــــــــــنگا می که مــــی زا دم ســـــروشی به من می گفت تن پوش تـــــو د یبـــــــــا ست
ولـــــــــــی وقــــــــت وداع جــــا ن بـــرایــــــت خصــــومت با کفن کردن چـــــه زیبـــــــا ست
پـــــــــــــــــــا ئیز ســــآ ل 65
69-
70-
دردفتر رباعیات
ربا عــــــیا ت
در منتظــر ی ز بس نشــــا ند ند مـــرا تا بســــــتر لا له هـــــا کشـــا ند ند مــرا
در شوق وصا ل او چو گشتم مدهوش خون ا ز رخ لا له گـون فشـا ند ند مرا
* * *
از داغ غمت دیده چو تر شد چه کـنم درهجررخت خا ک بسر شد چه کنم
داغم که کم است ازاین غم وهجر ولی حا لم که بد ا ست ازین بدترشد چکنم
* * *
ا فـــتا د به دام خـط و خـا لت دل من بر باد شـــد از شــــیفتگی حـاصل من
فــردا هـمه ا ز خـاک بـر آ یــــــند ولی آه ا ست که بیـــــرون بزند از گـل من
* * *
گویــــند تحمــــل جـفا مشگــل نیست آنکس که جفاکشیده است عاقل نیست
این گفته درست ا ست ولیکن دلشا ن یا آ هــنی است و یاکه اصلا دل نیست
* * *
18تیر مــــاه 1387
71-
در دفتر عزل قدیم
من و ا و
همــه د ید ند که با این ســرسودا زده ام دل خو د در پی معشوق به در یا زده ام
همه دیدند که من با چه شکیبائی وصبر سربه هــرکوئی وهرسوئی وهرجازده ام
درپی خواهش ایندل که جزاوهیچ نداشت دست رد یک ســــره بر سینه دنیا زده ام
این عیان بودکه با ساده دلی درهمه عمر چشم را در ره عشقش به تما شـــا زده ام
همه دیدند از اول که چطوراز سرِ شوق به سـرِ بخت خود از سا دگی ام پا زده ام
آنقـدر بابت او طعنه شـــنیدم شب وروز که زهم صحبتی خــــــرد وکلان وا زده ام
طعـــنه ها ئی شده سوهان روانـــــم ا مّـا رو بروی هـمه شــان پرده حــا شا زده ام
عاقبت بر اثرکوشش بی شبهه شهـــا ب چنـــــگ در زلف خم آن بت رعنــا زده ام
72-
در دفتر ربا عیا ت
ربا عـــــــّیا ت
ز هجرت می کنم نفرین ز اعماق دلم هر دم خــدایا خانه اش ویران و او را در به در گردان
ولی یک لحظه بعد از آن به او آهسته میگویم تو نفرین مـــرا ا ین دفــعه بر او بی اثر گردان
* * *
بیـــــا با یـــاد او گـــــلبوته های صد تمنــــــا را به روی وسعت لب های خود وقت دعا بنشان
بیـــا بر پهنه ســجاده بر پا خــــیز و باجرأت به بــــا غ پر گـــــل اندیشه ات یاد خــــدا بنشان
* * *
وجودش را سرا سر غرق ا ندر نور می بینم زحسن وخط وخا لش در دلم صد شورمی بینم
جمـــــا ل ایزدی را در نگـاه معرفت سنجان ورا ی زهـــره و مـــاه و شهـــاب و نور می بینم
73-
در دفتر منا قب ومراثی
چه بـــگویم
صنما وه که چه خـوبی و با لطف وصـفائی که مــدام از ســـرِانصــآ ف در ا ند یشه مـآئی
همه خـــلق پریشـــند ز یک درد پریشـــــــا ن بنشــــسته ا ند که آ ئــــی و دوا ئی بنمـــا ئی
به کدامین دل مجروح تو مرهـــم ننهـــا د ی تو که پیوسته و سـربسته به هر درد دوائی
تو شفیعی و شفــآئی شده ا ی بر همه عــالم به شفاعت بده بر هردل غمد یده شـفا ئی
همه مشـتا ق تو هستیم ولی بیهش و مسـتیم د ریغا که چه پســـــتیم ز ر فـــــتا ر ریــــا ئی
شـد ه ا م غرق تعجب همه ا ی مهد عنا یت که شکـا یت ننمودی تو ا زین هرزه د را ئی
همه در رو یت رویت شـد ه آ و ا ره کو یت همه مشتا ق به سویت زچه درپرده ورائی
بجزاز ذات تو با قی همه گیتی شد ه با غی نــــتو ا ن بــــغا را به جــــز ا مر تو بقــــا ئی
دلم ای نجم که ثاقب شده ای شد بتو راغب که مراقب شد ه ای ا هل جها ن را زفنا ئی
همه شب زا نوی غم را ببـغل گـیرم و کم کم بفــشا نم ز فــراغت یم ا شـــگی که بـــیا ئی
هممه گو یند شـها با تو بخوا هش که بیا ید چــه بــگویم تو نرفـتی ز د لم تا که بیـــــا ئی
74-
در دفتر رباعیات
ربا عیــــا ت
بت آرام جــــــــــــا ن نــا زنیـــــــنی که می بود ارحم از هر راحمیـنی
به لطفی بی نهایت صاف مــیکرد می هــــر خمــــره را در اربعینی
* * *
به سامان چون گذ ارم پا ی ناگا ه بیــا بد غصه هــا در ســــینه ام راه
چون از عمّــان نما یم یاد اشـــــگم شودجا ری زچشمم خواه ناخواه
* * *
دراین دنیـای خاکی هرچه گشتم در آن کمــــترکسی مــــد نظر بی
ز گورســـتان چو بگذ شــتم بدیدم در آنجــــــا آشـــــنا یان بیشـــتر بی
* * *
اگر بیـــــماری ا ز دردی بنـــــا لید برا یش نسـخه ای بایست پیچــید
ولی با نسخه خواندن کس مداوا ز رنج و درد و بیـــــماری نگرد ید
75-
76-
در دفتر رباعــیات
ربا عــــیا ت
ا ینقـدر در چشم فرزندان خود خوا رم چو خار کز بلا هت هـــــم نمی آید ز رفتــــــــــآرم بخـار
گردبادی کوکه من ازوی بخواهم سفت وسخت زین کویرخشک و بی مقدار برد ارم چو خار
* * *
خشک بودن در امور دین و دنیـــا جاهلی ا ست آتش اوّل می گــــدازد شــــاخه هـای خشک را
ا ز وفــــــــــور نرمخـــوئی و لطــــا فت میشـــود کآهوئی می پر ورد در جوف نافش مشک را
* * *
قــــید جـــــــان را در طواف عاشـــقان آی و بزن بر ســـرت ا ز ضرب خنجر سآ یبان آی و بزن
خون خـــــود را بی مهــــــا با ریز پیش پــــا ی او آ تشی در خـــرمـن کـون و مکــــا ن آی و بزن
77-
در دفتر غزل قدیم
نه ا ین و نه آ ن
اگر گفتی که چشـم از دوریت تر کرده ام هرگز رخم را با ســـرشگ دیده زیور کـــرده ام هــرگز
اگر کفتی که عــــمری با دلم بنشسته و غمگـــین تمــــــام زندگی را با غمت ســــر کرده ام هـرگز
حدیث عشق رویت را اگر با جوهر اشــــــــــگم نخســـتین بـا ب ا یــن د فــــتر کرده ام هــرگز
دروغت را هزاران با ر با چشــــمان تر گـــــفتی اگر با ور کـــنی یک بـــا ر با ور کرده ام هــرگز
من آن رنــدم که در عمرم رفیق نیمه را هـی را اگر گفتی رفیق و یا رو همسر کرده ام هـرگز
تو میخواهی که عشقت را کنم از بر ولی حتی ا لفـــــبای تمـــّـنا را من از بــــر کرده ام هــرگز
تو می گفتی اگر رفتم به سرخاک جهان ریزی ولی من ذرّه ای زین خاک برسرکرده ام هرگز
اگر رفـتی و با دشمن نشستی پشت سر گـفتی شها ب ساده دل را با کلک خر کرده ام هـرگز
ولی با این دو رنگـی ها خیا لی گر به سر داری که فـــکر دلــبر ومعشوق دیگرکرده ام هــرگز
78-
در دفتر ربا عیا ت
ربا عـــــــّیا ت
ا ین شب صفتان که می گــــد ا زند مـــــرا با دشــــنه و نـــــــیزه میـــــــنوا ز ند مــــــرا
گر مـــــردن من بــــرا ی دیـــنم زیـــبا ست بگـــذار که قـطعه قـطعه ســــــا زند مـــــرا
79-
در دفتر غزل قدیم
کار هــآی نا کرده
ز بس در هجـراو رخ را به اشگ دیده ام شســتم شــدم دیوا نه و جــــان از تن رنجیده هم شـــستم
نه تنها دیده را در بحر عشقش شستم ازعشقش دلم را هــــم به دریای ســــــرا پا درد و غم شـــستم
به یادش از سرم عشق وسرورو شورو مستی را زما نی پیش از آن وقتی که از دستش دهم شستم
مثا لش بس به دل شمشیر زهرآگین و مهلک زد که دست از یک کفن آن هم که میپوشاندم شستم
نشـــستم با تن تب دار تا صبح از غمش هر شب ســـحر چون آ مـد از ره با نم شـــبنم تبم شــــستم
فرســتادم به او پیغــــام و کردم شکوه از دستش که ای مه آخر از بهر تودست از هرصنم شـستم
چو می دانم رهــا گشــتن ز زندا نش بود مشگل ا مـیــــــد م را به نو میدی اگر هم وارهم شـــستم
به من گفتند اگر خواهی شهـا با وصل آن شاهد بباید شست از ایمان دل از آنهم بیش وکم شستم
80-
در دفتر لطائف الحیل
سهم کرم های گور
شــــــــنید م ا بو حا زم مـکّه ا ی که بود از بزرگــا ن جود و کرم
گذر کرد روزی به بازا ر وگفت به رســم تفّرج هــــوائی خورم
به دکّان قصــابی ای لا شــه ا ی بدید آن حکــیم عـــرب لا جرم
بدوگفت قصاب کای شیخ جلّ بفرما که در خدمتت حا ضرم
ازاین لاشه فربه وچرب و نرم ز هرجا که خواهی بگو تا برم
بگفتش کمی گوشت خواهم ولی خبرنیست درجیب من از درم
چو بشــنیدقصاب ازوگفت من زدین اش توهرگه دهی بگذرم
ا بوحازم ازخشم آشفت وگفت شکم را به مهلت من ا ولی ترم
بگفتش چو قصاب از لا غـــری به تن استخوانت همی بنگـــرم
جوابش چنین گفت کرمان گور بر آنها بســنده ا ست این پیکرم
ظهــــــــر یکی از تا بستان های سا ل 70
ساعت یک تا یک و نیم
81-
در دفتر غزلیات جدید
عـــــــــــــلّا ف
باز از د ست به مثـــــــــل گـــــــل پرپر می رفت چون که یک بار دگر حوصله اش سر می رفت
بر خـــــلاف هــــــمه شور دلـــــش ثا نیــــــه هـــا یک به یک از جـــــــلوی د یـــده او در می رفت
حس یک درد که در ســــــینه او می پیچیــــــــــد نا خـــود آگاه از ا ندازه فــــــــر ا تـــــر می رفت
می جوید از ســـرِ بی کـــــــــــاری خود ناخن را گا هـی از زور به مو ها ی خودش ور می رفت
آ ه آن روز جوا نی تهی از شــــــور و نشــــــــا ط فکــــــــر پرواز وی از حیـــطه بــــا ور می رفت
بعـــــد از ظهر شـــنبه 6 مـــــرداد 1380
82-
83-
در دفتر مناقب ومراثی
ره آ ورد
تا زدی داغ غــــــمت بر دل و پیشــــا نی من شـــــده ا ی باعث ا فشـــــا ی پریشـــا نی من
ســـر و دل را نه فقط داغ تو مجروح نمود بلکــــه شـــد داغ غـــمت با عث ویـرا نی من
داغ عشق تو مگر کم به دلم زخم گـــذا شت که زدی داغ چنـــــین عشق به پیشـــا نی من
رازم ا فا ش نمیشــــد چه کسی داشت خبر ز من و عشـــق من و قصـــــــه پنهــــا نی من
دل مجــروح مــــرا کس نتوا نست نمــــــود جز تو پیـــوند به ا ین بی ســرو ساما نی من
چه مبارک سحری ای صـنم حسن و جمال آ مـــدی در مـــــلأ عـــــا م به مهمــــــا نی من
جان چراغان شده بهرت همه ای آیت حسن که تــو بی پرد ه بیــــآ ئی به چــــراغا نی من
گردهی قطره زدریا به شهاب ازسرِ لطف گردد از فیض سـخن زنده غــــزلخوانی من
صبح پنج شـــــنبه 24 آذر مــــاه 1367
مصادف با ایام شهادت حضرت فاطمه(س) خّرم شهر
84-
در دفتر مناقب ومراثی
ا نتــــــــــــــظا ر
بیـــــا که مــن تو را همیشــه ا نتظــا ر می کشم تورا همیشه انتظـــــــــــار بی شــــما ر می کشم
بیـــــا ببین به چیــــنه های غــــــــــم گرفــته دلم چه نقش هـــــا ز تو به رسم یا د گـا ر می کشم
بیـــــا ببین که صـبح و شب به خا طر ندیدنت ز چشم اشـــــگبا ر خود چگـــونه کار می کشم
بیـــــا ببــــین تمــــام بیقــــراری ای که می کشم فقط برا ی خـــــا طر جوی قـــــرا ر می کشم
به خــــانه دلم قدم گذار و خــــو د بیین که من چهـــــا ز د ست نا بکــــــا ر روزگــا ر می کشم
بهــــــا ر عمرمن برفت و من ا مید خو یش را فقــــط برا ی دیـــــــد ن تو تا بهـــــار می کشم
خوشــــم ا ز ا ین که دور یک تذ بذ ب نهفته را به یمن لطف بی کـرا نه ات حصــار می کشم
سوارسبزه ای گذشت و من دو دیده بر رهش چه انتـــــظار هــا برا ی آن ســـــو ا ر می کشم
تو را قســـم به آن که دوست داری اش بیــــــــا بیـــــــا که من تو را همیشـــه انتظا ر می کشم
85-
در دفتر مناقب و مراثی
تصــــادف عید غدیر و عید نوروز
امروز روز عید است ، ا یام هم بهـــــاری است با یــــد که پـــــاس داریم این عیـــــد بـرتـرین را
در نــزد شـــیعه محــــــبوب تـــر از این نیست دیگر نمی توا ن جست محـــبوب تر از این را
او در غدیرگــــل کرد در فصـــل خوب رویش پر کرد زین شــکفتن از عطــــر خود زمین را
از عــــر ش کــــبریا ئی و زمحـضر خـــــدا ئی شـــد جـــبرئیـــل نا زل آن ختــــــم مرســلین را
کـــآی خـــــا تم رســا لت وای کوکب هــد ا یت کامــــل نمـــودم از لطف امـــروز بر تو دین را
امروز حجت من ا تمــــــــا م شـــــد به عـــــآ لم آگـــه کن از کـرامت دل هـــــا ی عا لمــــــین را
با یــک چنـــین رســــا لت یا ا یهــــــا لمـــــــــبلغ ا بــــلا غ کن به مــــرد م پیـــــغا م را ســــتین را
با یک چنین پیـــــامی ای ا حـــــمد گـــــــرا می خو شحال کن در امروز دل هـا ی مو منین را
تکـــــبیر گوو خود را از شــرک و کفر برها ن بر خـــــــیز و بـر زبـــا ن آ ر ا یاک نســــتعین را
از یمن این فضـــیلت تســــبیح گو فــــــرا وا ن از شــــــــکر ا ین کرامت بر خــاک نه جبین را
وا نگـــا ه منقبت گو بر جای خویش زین پس آن ســـــیّد الوصـــــیین وان شــــــاه بی قرین را
هـــــر خاتمی مزین با مهــــــر یک نگین است با ید که پـا س دارند هم خـــــا تم و نگـــــــین را
به مناسبت عید غدیر 1421
ا ســـــفند ماه 1379
هر چند روز عید است ایام هم بهـــــاری است ا مّــــــا میا ن شـــیعه مـردی دلـــــیر تنهـــا ست
آ یــا شــــنیده ای در جـــــــآ ئی کسی بگــــــوید ای بی خبر ز هــر جا در بیشه شــیر تنها ست
ا مّـــــا به عینه دیدیم در ســــا ل هـــآی عسرت در گـــیر و دار طرح امــــری خطــیر تنها ست
آن هــــا که در ســــقیفه بودند خـــــوب دیدند کـــــاو هــــر زمان بدون یار و نصـــیر تنها ست
در فصـــل خوب رویش او در غدیر گــل کـرد ا مّــــــا هـــــنوز آن جــــــا ا و در غدیر تنها ست
یک صــد هزار ا نسان کم نیست شـــــا هد ا مّـا او بین این جما عت چون یک ا سـیر تنها ست
ما عهــــد کرده بودیم کز کو فــــیا ن نبا شــــیم ا مّــا چه شــد که ا کنون ا و بی وزیر تنها ست
مــــا در تــــدا وم راه مــــآ ندیم و او مصــــــــمم بی هــیچ هم قطـــاری در این مســیر تنها ست
در کوچه هــای عبرت این قوم مانده بی کس ا ین نســـل نا بســــامان بی پنـــد پــــیرتنها ست
امــــروز یا د ا ین مـــرد بی ا عــــتنا به حرفش در جوف ســـینه ها یا در هــر ضمیر تنها ست
با یست خون بگــــرید چشم زمانه چون ســیل زیرا هـــــنوز آن جــــــا او در غــــدیر تنهـا ست
به منا ســـبت عید غدیر 1421
اســــــفند 1379
86-
87-
در دفتر رباعیات
ربا عــــّیا ت
خواهــم بنشــــــینم به عزای دل و چشم چون عمرهدر گشت به پای دل وچشم
هرچیزکه دیده دید دل از من خواست خـا کم به ســـر و مرگ برای دل وچشم
* * *
از مرز خودش گذشت کا ر دل و چشم شــد تـــــیره و تار روزگــــا ر دل و چشم
دل خواست زمن هر آنچه را دیده بدید ای کور ، دوچشــــــــم انتظار دل و چشم
* * *
بســـیار شــــــدم ذله ز دست دل و چشم ا ز دست دل هــــوا پرســت دل و چشم
خواهــــــم که دل و دیده بمـــیرند و مرا ســـــآزند رهــا زمیـــــل پیت دل و چشم
* * *
شــــادی بنـــمای در عـــزای دل وچشــم از خــوی بد و گـــنه فـــزای دل و چشم
در پاســـخ این هــــــمه گنه با ید گـــفت کا فیست همین یکی سـزای دل و چشم
شـــــــنبه 15 تـــیر ماه 1387
88-
در دفتر غزل قدیم
وفا داری
قصــد آن دارم که از این هفته عیــّـا ری کـنم کـــا روان عشق را در قصد خود یاری کــــنم
با تمــــــا م قدرتم افــــــتم به دنبا لـــش به راه یک نفس با عا شــقان در عشق همکاری کنم
نیـــــتم بر قصـد قربت بوده از روز نخست بر ســـــر آنم که تا این حــــکم را جــاری کنم
گـفته ام با کاروان ســـــالار ا زروی خــلوص حـــــا ضرم پیوسته اعــــلام وفـــــا داری کنم
با شهآ ب از این که گا هی می نما ید راه را جــاده هــــا را از حضیض تیرگی عا ری کنم
14 تیر مـــــاه 1387
89-
90-
در دفتر غزل قدیم
خـط خو ا نا
دوست میــدارم که روزی عشق دردل جا بگیرد عا طفت ا حـــــــیا شود جا د ر دل شــید ا بگیرد
دوست می دارم که در ا قصای این عالم همیشه خوی ا نســـان ها مرام و حا لـــــتی زیبــــا بگیرد
درد آن هائی که مجنون وار در سودای عشقت در تب و ســــوزند در مــــا نی مســیح آسا بگیرد
آن که می جوید تو را در اربعین هــا با ضراعت ا جـــــر دیدا ر تو را از ســـــینه ســــــینا بگـــــیرد
چشم مـشتا قی که میجوید تو را درهرسحرگه رو شــــنی پیـــد ا کـــند نور از ید بیضـــا بگـــــیرد
آ ن که میخوا هد تو را پیوسـته در هر حال تنها کــــام از وصـــل تو دور از غصـه ها تنها بگـــیرد
آن که سر در پای جا ن بنهــاده از شوق وصالت در طریق قربتت ای ســـــرو و ا لا جــــا بگـــیرد
آنکه مفتون در تماشایت به خودمی پیچد ازغم جــــامی از چشمان مستت ای بت رعنا بگــــیرد
ربنــــا هــا ئی که از اعمــا ق دل هــــا می تر اود چون شـها بی درشبی سردر خطی خوانا بگیرد
91-
در دفتر غزل قدیم
ا عــــــتکا ف
مـــانده بود آن مه چو در زلفی پریشان معتکف من هم آنجا بوده ام صد جان به قربان معتکف
آب حــیوانی در آن خوان بود و مـــثل کودکـا ن رفــته بودم تا که بنشـــینم بر آ ن خوان معتکف
رفــته بودم تا بگـــــویم من خــدا را سا ل هاست بودم و هســـتم بدان میـــثاق و پــــیمان معتکف
خـــرم آ ن قــومی که بنشــــستند با شــوق زیا د بر چـــنین خوان از برای آ ب حـــیوان معتکف
حـــظّ و ا فر یا فت ای در ما ندگــان در بین راه هرکه بنشسته است بر خوان کریمان معتکف
حـــتم دارم شـــیخ شـــد در بــــند آن زلف ســیاه مثـــل یک زنجـــــــیری عـاری ا ز ایمان معتکف
با یــد از جان مـــا یه بگـــذاری شها با مثـل شیخ خواســتی بنشــــینی ا ر در بزم جــانان معتکف
12 رجب 1428 ، 3 بعد از ظهر 25 تـــیر ماه 1387
به مـــــنا سبت تولد حضــرت علی
92-
در دفتر غزل قدیم
بهـــــــا ی عشق
ســـر چون که فدا گردد در راه فد اکا ری از شوق به لب آید جا ن هــــــم ز وفا داری
هم دیده و هم دل را باید که بخون شـوئی تا خوا ب گران گردد تبـــدیل به بیـــدا ری
صـــــد با ر ا ی دل خــاک کف او گشــــتی شــــا ید که دمی گــــیرد بند از رخ دلداری
ما را چو اجـــل آید بی دو ست نشـاید داد آن جا ن که بر ا و با لد معشـــوقه تا تا ری
خوا هــی تو اگر یکدم بینی رخ خوبش را با ید که بر ا نـد ا زی ا ین خــــر قه زنا ری
عکس رخ خو بـــا ن را در آ ینــــه با ید دید ا لطا ف کجــــــا دارد ا ین شـــیشه زنگـاری
بی عشق شهـا با کی گـیری سر وسا ما نی تا در سـرخود دا ری صد هــا هوس جاری
93-
در دفتر غزل
به منا سبت حمـله آ ل سعود ( حا کمان عربســتان سعودی ) به حریم مقدس کعبه و کشـــتا ر زا ئران
بیت ا لله ا لحرام
94-
در دفتر لطا ئف الحیل
نا ن و خـــــا مه
پیر زا ل مفـــلس و رنـــجور و غــــا مه ای مستمندی بینوا، بی پول و ژنده جامه ای
عشق می ورزید بر شــــیخ فقیر ده که او داشت در پرهیز گا ری چهره عـلامه ای
زهــد و تقوای جوان و اعــتقا د ا ت قوی در دل آ ن پیر زن ا فکنده بد هـنگا مه ای
حاجتی را پیرزن درسینه خود داشت سخت با خـد ا می کـــرد نــــذ ر و ســـــــا مه ای
کای خداحاجت رواگر شدمن ازشیر بزم می برم از بـهر آ قا گاو دوش خــا مه ای
مشگلش حل گشت و شد کامش روا از نذر و حال دین ادا با ید شود ا ز بعد هر بلـکــا مه ای
زین سبب ازشیر بز خامه ای گردیدجمع کزشمیمش مست میشد هر دماغ و شامه ای
جمعه ها وقت سحرمی برد دوراز چشمها خا مه پر ما یه ی برطـبق یک برنا مه ای
گـا و دوش خـــا مه را با اخـــتیا ر تا مّه ا ی
تا رخش از خوردن آن خامه نورا نی شود
او نپرسید از خودش خود را چرا آزرد ه ای خودچرا اینگونه رنجورومکّدرچرده ای
از چه عــلّت چهره علامه نورا نی شــده ازچه رو این نوررا ازچهره ات بسترده ای
عا قبت همســا یه ای آن پــیر را آگه نمود خویشرا بدگونه ای این چند وقت آ زرده ای
از برای اعتقا داتی که از صدق و صفا ست بد بــلا ئی برسرت ا ین روز ها آورده ای
با ر ســنگینی فشار آورده این مدّت تو را زیر این با رگران خم شد زپیری گرده ای
در چنین وضعی که خود اینقدر رنجوری ولی شـیریک بز را برای خامه ا ی بفشرده ای
روزهای جمعه دور از چشم هر نا محرمی خد مت آن عا بد مـــــلاّّ ی د ا نا برده ای
ا ز برا یت عا قبت روشن نــشد آ یا کمی خود چرا دا ئم پریشان و مکّدرچرده ای
پرسم اینک این سئوال ساده را انصاف ده اینقدر فرسوده ای بزرا وخود افسرده ای
تا کـنون با خـا مه آیا نان سیری خورده ای
تا رخت چون روی آن علامه نورانی شود
95-
در دفتر غزل قدیم
خوب کردی
گر مرا از خانه ام آواره کردی خوب کردی با چنین آوا رگی بیچـآ ره کردی خوب کردی
گرتو یک خونین جگررا ازشرارچشم مستت با نگاهی سهمگین صـــد پاره کردی خوب کردی
عمری ارمن درفراغت واله و بیجاره گشـتم درد ا ین بیچآره را گر چــاره کردی خوب کردی
راه نا هموارمن همواره گرشد سهل و اسان سهل و آسان این ره ار هموارکردی خوب کردی
با رهــا گفتم ز هجرت می درانم ســینه ام را گر تو این کا رمرا یکـباره کردی خوب کردی
داشت یک بازارگرمی عشقت اما گاهگا هی یک چنین بازاز را مکّاره کردی خوب کردی
من نبودم کاره ای در این خراب آبا د ویران گر شها بی خسته را اینکاره کردی خوب کردی
96-
در دفتر لطائف الحیل
مرگ در بر ف
زمستان درغمی رنجور و دلتــنگ دل یک مـــــا دری را داغ مــــــیزد
نگــــاه خســته خورشــید هم رنگ ز ســردی هــا به روی بــا غ میزد
* * *
در آن جا برگ هــا در فصل پا ئیز به بزمش رقصشان را کرده بودند
درختا ن هــم در آن بــزم غم آ لود ســــکوت مرگ بر پــا کرده بودند
* * *
دلت ا ز شوق و شادی بود لــبریز کشــــیدی زین طرف تا دور ها با ل
نگـــاه ما درت با خنده ا ش نـــــیز پی ات دائم مواظب بودوخوشحال
* * *
و لی روزی تو آ نجـا نا خود آگا ه به با لــین ات گـر فتی سخت آرام
پس از آن گریه هــای تــلخ نا گـــاه ز حــلقومت نــــیا مد هــیچ پیــغام
* * *
چو آمد ا وّلین بـــرف زمـــــستا ن به کـوی و کــوچه و بر با م خـا نه
بــرای رفـتن از اینجـــا چو مستان گرفتی صبح و ظهر وشب بهـا نه
* * *
تو چون هر دختر ی از مـنزل ما به مـــنزل گاه بخت خویش رفتی
گرفتی با ل و در رویـا ی فـــــرد ا به مثـــل نو عروســـا ن پیش رفتی
* * *
نــــــمی دا نـــم تو را زیـــــبا پریدن به این زودی ازین دنیاکی آموخت
مـــــتا ع مرگ را ارزان خــــرید ن چه نا مردی تورا اینگونه بفروخت
* * *
بــرا ی رفـــــتن در آن ضـــــیا فت زدی بر روی مــا د ر زهـر خــندی
بدا نســـتی و صــد ها بــــذر آ فت به قـلب مـــا د ری محزون فکندی
* * *
توزان روزیکه زینجا رخت بستی حـــنا بر ناخنت رنگی دگر دا شت
تو گوئی چرخ با این شورومستی به چشمانت زخون هم لاله میکاشت
* * *
در آن روز غمین مادر ســـر انجام تو را لای پــــتوئی گرم پیچـــــــا ند
بـــــــــــرا ی لا لا ی خـــــوا بی آرام ا ز ا عمـــــا ق دلی پر آرزو خـوا ند
* * *
به نا گه مــا درت بر جای خشکید چون آن گلخنده ها برچهره ات مرد
و آن جا خـــرمنی از نا ز را دیـــــد که بر لــب های زیـــبای تو ا فسرد
* * *
چو تنهـا بود فریا دش هما ن جــا مـــــیان حـــلق او یکـباره خشــکید
ولیکن قطره هــــــای ا شــگ او را رخی از چشم هـــای ما دری چـید
* * *
پـــس از آن روز مـــثل بیقـــــراران کــــنم زان روز غمـگین د ا ئما یاد
همـان روزی که زیر برف و باران عروس خود نمودت مرگ داماد
* * *
ولی می خواسـتم ا ین را بد ا نــــم چه کس آمدتورا برد و مراسوخت
عــطش آتـــش شد و زد بــر روا نم دلم در شوق این دا نستن ا فروخت
* * *
مــرا و خــــــــا طرم را یادت آزرد شــقایق برگ خود بر با د میـــداد
به روی دست مادر دختر ی مرد به من درد و غمـت را یاد میـد اد
اوا خـــر دی مــــــاه شصت وهشت
97-
در دفتر غزل جدید
جادوی دســتا نت
مرا سرمست می سازد دمادم بوی دســتا نت چه زیبا میشود وقت حضورت روی د ستا نت
بـــلوغ مـــــهر با نی های بی ا ندا زه ا ت دارد حکا یت ها از عمق قدرت جا دوی دســتا نت
عروج دست بی تا ب و توان مرردم این جـــا منظم میشود هرصبح وشب باخوی دستانت
بـــبا را ن ا ستما لت را به روی شـــا نه مــردم به یمن یـا ری بی و قفه و دل جوی دستا نت
برغم این دو رنگی های بنیان ا فکن و سرکش بیـــا بگـــــذ ا ر د ستم را گذا رم توی دســتا نت
ندیدم در تمام عمر خود دستی پر ا ز شفقت کــه بر خـــیزد زبـــــــــا نم لا ل روی دســتا نت
به روی چــــشم های من بد ون شبهه جا دارد همان لطفی که مشهود است ازکادوی دستانت
خدا یا من کیم آخرکه با این عجز بیش ا ز حد به شعرم روح می بخشد دم نیکوی دستا نت
دعا هم می کـنم ای همنشـین خوب تنهــــا ئی نیــا ید هیچ و قتی هیچ دردی سوی دستا نت
صبح تا ظـــــهر 2 مرداد مـــاه 1387
98-
در دفتر غزل قدیم
کسست و پیوست
هم جامه و هم جان چو به یکبا ره دریدیم از خویش گســـستیم و به دلـــــبر گرویدیم
با خون دل خویش و ضــوئی و نمـــــا زی در پشت ســـر عشق و به مـعراج رسـیدیم
در شوق و صا لش همه شب تا بسحر گاه رفتیم و در میـــــکده مســـکن بگــــــزید یم
بردیــم به دا مــا ن صــراحی کش آن جـــا دســتی ز تمـــــــنا و مــــرادی طلبیــــــد یم
با یاد رخش مست و بر ا فرو خته گشتیم بی خود ز خـودی گشته و ما را بخریدیم
یک پارچه گشــــتیم و نشستیم و چه بسیار با خــــــا طری آرام بگـــــفتیم و شــــــنید یم
و ند ید ند رقـــــــیبا ن با خــــــا طری آرام چه گـفتیم و شـــنید یم
در بزم طرب آمد و از شــوق تمــــــا شـــا سرخوش همه دنبـالش سراسیمه دویدیم
بی منت و آ زا ر به د ست آ مــد و بر مـــا وصـلش همه آ ســا ن شد و منت نکشیدیم
ما ننـد شهـا بی همه شــب تا به سحرگـاه از خــــا ک برید یم و بر ا فـــــلا ک پریدیم
18 تیـــر مـــاه 1387
99-
در دفتر لطائف الحیل
شب وسحــــر
به با د طعـــــنه شــــبی را گرفت هــم سحــری که در کشــاکش گردون چـــرا تو بی خـــــبری
به جز ســیا هی و ظلـمت به شـاخ و سـا قه تو چه چیـده کس ز تو حا صل چه میوه وثمری
بسـی یتـــیم و چه بســـیا ر بیـــوه از ســـــرِِ درد به شــــا مگه به با لین گرســـــنه هشته ســـری
برفــته از بـــــــرِ تــا رت هــــــزار جــــــان از تن بســـــان پرنده که ا ز آ شـــیان کشـــیده پــــری
به بزم بوا لهـــوســان داده ای گوا هی ننـــــــگ تو ا ز صـــر ا ط قیا مت چـــــگونه می گــذری
تمــــام حق ضعیـــفان تو شــــا هدی که خورند به عیش و عشرت و سـازند عمـر خود سپری
تو را به ا ست کـز ا ین پس بــرای حرمت مـــا به گوشــــه ا ی بنشـــــینی و آ بـــــــرو نــــــبری
بیـــــا ودیده حق بین خــــود کمــــــی وا کــــــن نمـــــــا تعقـــــل و فــــکری کــمی و مختصری
جوا ب حرف ســحر را بشکوه هم شب گفت عــــزیزم از خـــم گردون توئی که بی خـــبری
چه زخــــم هـــا به د لم بوده ا ست از گــــردون چـــــرا بــه زخم د لـــــم می ز نی تو نیشــــتری
تو باید ا ین که نمـــــــآ ئی کمــی تعقل و فــــکـر اگر که تا بع عقـــــلی و گر که خوش نظــــری
قضـــا به عــدل مــــرا دا ده تـا ری ســــر و روی تو را ســـــــپیدی رخســــــار و چهره سحــری
نه هرکه گشت سیه چهره روی اوزشت است نه هر کسی که سپید است گشته حور و پری
ســــیا هـــی من ا ز آ ن شــــد که قوت بی منّت به بیــــو ه ای بر ســــد یا یتــــیم و در بـــه دری
گــــــــواه عـــــا قــــل آ ن دخــــتر یتـــــــیم منـــــم چه ا شـگ هــا که به دا مان نریخت از بصری
ســـــرِ نمـــــــــا ز خــــدا را بخــواند بهر جهــــاز که پیش ا و بگشــــــا ید ز لــطف خویــش دری
تو را چه غــــم که در آ مــــا ل مــرده دخـترکی تو را چه غصه که عقـــدش پشــــیز یا گـــهری
تو را چـو د یده گشـــــودی گــد ا ی در به دری به آخ گفت که حــزنم رســـید وخون جگـری
عیـــــا ل و بچـــه مــن چــون گرســـــنه شــــوند به قلبشــــا ن غـــم با با نمی کــــــــــند اثـــــــری
ولی چـو می رســـم از ره ندیده ای که چـــطور به دا مـــنم ســــرخود هشـــته خسته کارگری
ندیده ای که ز تقوا چــو عا رفـــــان سر خویش به خـــاک تــــیره نهــا ده ا ست در برم پسری
نبــــوده ای به گوا هشکه در کشـــــا کش عشــق که در رکوع و سجـو دش شکـست هم کمری
غم دلم همــــه آن شـــد که جــز مرا رت و رنـج ند یده ام من ا ز این د هــــر حـــا صــل دگری
ندیده ام مروت و مردی ، نه مهر وجود وکرم نه هـــــم بصـــیرت و دید ی ز دیده و بصــری
چـه خـــرده هـــا که گرفتی هم از من و هــنرم و لی نشــــد ز بصـــــیرت کمی هــــنر بخـری
ســـــپا س و حمــــد خــــدا را همی کنم که مـرا نه دا ده دیده کور ی نه داده گـــــو ش کـــری
100-
در دفتر عزل جدید
حجــــا ب ا شگ
غبـــــــآ ر ظلمت قــــیرین ز روی شب پرید بیا دو با ره مو ســـم حــــرما ن و تب رســـید بیـــا
ز بس دو چشـم تر م را حجــا ب اشک گرفت حجــــــا ب چهره جــــــا نم ز هــــــم در ید بیــا
کـــــــنون پرنده جا ن من ا ز هـــوا ی و صــا ل ا ز آ شــــــیا ن دل بیچــــــا ره ا م پـــــــریــد بیــا
ســـــتاره در شب هـجرت ز بسکه مرد شفــق تنش به ســــرخی خـــون ســــتاره ها تپید بیــا
شـــــکنج طرّه زلفت دو صــــد شکـنجه تـــــلخ بــــــرا ی ا یـــــــــن دل بیچــــا ره آ فــــرید بیـــا
ز بس حدیث جفــــآ یت شب ا ز دلــم بشنفت شــــد از ســیا هی بخــــتم رخـــش ســـپید بیــا
هـــــــزار وعــده به مـــن داده ا ی که عیـــد آیم نیــــــــآمدی و ســــر آ مــد بهـــــا ر و عیــد بیــا
دگر فـــریب تو را من نمی خورم به نویـــــــد از این زمـــــــان به ســــــــرا یم تو بی نوید بیـــا
دو چشــم خســته من چون شهاب تا به سحر در آســـــمان شب از غـــــم ســــتاره چـــید بیــا
پا یان دفتر اوّل
ً
ّ اف –ِدی-ُاس-ةزد-ی ایکس-ژ سی-ۀ جی- آ اچ-ـ جی-« کا-
»ال-:ک-"گ-؟ سئوا ل-ء ام-أ ان-إ بی-\پی-[ اُ-] آی -,یو-؛وای-،تی-ریال آر -ٍ ائی- ٌ دبلیو – ً کیو
ةة
ة زد –ی ایکس – ؤ وی- ِ دی-$ 4- ! 1- @ 2 -#3 -%5- ^6 -&7-*8
مشتری گرامی؛ تیم ما، آماده شنیدن هرگونه انتقادات و پیشنهادات شما هست. جهت ارتباط با ما، میتوانید از طریق روشهای زیر اقدام فرمایید تا در اسرع وقت مورد شما را پیگیری کنیم.
جهت عضویت در باشگاه مشتریان این مرکز، میتوانید با ارسال [ خیریه حضرت امام سجاد(ع) ] یا [ شهاب نجف آبادی ] به شماره سامانه 10008590 عضو رسمی باشگاه شوید و از امتیازات ویژه، آخرین اخبار، رویداد و ... مطلع و بهره مند شوید